امروز که از خواب بیدار شدم متوجه علف های هرز باغچه حیاط شدم چطور ندیده بودمشان؛ مسبب سرخی زود هنگام سرهای سبزم. جلوتر میرم در خاک خانه ام کرم ها می لولند بر ساقه ی گیاه های هرز زیتون ها روییده. از زیتون ها متنفر می شوم. نفرت ناگهانی ام بی حد می شود. سریع بر زمین می اندازمشان. کرم ها ناراحت می شوند! پاهایم سنگ می شوند. زیتون ها را له میکنم. خون که میبینم جا میخورم. پا پس میکشم؛ خونی از خونهای سپیده بر موزاییک ها جاری شده بود. دلم میخواهد مکثی طولانی کنم ... اما در سرم کسی دنبال دستانم میگردد: دستانت کجایند؟ همان دستهای وبال شده بر جان.
پروانه هایی را میبینم که دور تا دور خون جمع شده اند. زیتون های له شده را کنار میزنم؛ می خواهند خون سپیده را نجس کنند. نگذاشتم. پروانه ها مشغولند: بال های خود را به خون میزنند و به حالتی که انگار تازه از پیله درآمده اند پرواز می کنند؛ با شوق زیاد، خیلی زیاد و من به نفرتم برمیگردم. نفرتم ابدی شده پر از کینه؛ سفید، قرمز، سیاه، ...