این دوتا از هم کلاسی من هستن که با هم دیگه خوب نیستن ولی زیر پست های اینستاگرامی هم دیگه اینچنین هستن: (احتمالا در مواقع منفعت توانایی کنار آمدن شکوفا خواهد شد)
این دوتا از هم کلاسی من هستن که با هم دیگه خوب نیستن ولی زیر پست های اینستاگرامی هم دیگه اینچنین هستن: (احتمالا در مواقع منفعت توانایی کنار آمدن شکوفا خواهد شد)
رفتم "شهر کتاب" تا کتابی که قرار بود سفارش بدن رو بگیرم اما برای دومین بار منو سرکار گذاشتن و چقدر اعصابمو خورد کرد این اتفاق. فردا بسته ی دیجی کالام میاد من بخاطر اینکه به "شهر کتاب" گفته بودم که میام و کتاب رو میخرم سفارش ندادم و اونا اینطوری رفتار میکنن. حال بهم زن تر از همه زمانی بود که بهم گفتن: مطمئنی اینجا زنگ زدی ....
با چه ذوقی رفتم که بالاخره بخرمش وقتی از کتاب فروشی اومدم بیرون فقط این فاصله ی بی نهایت بین آدما بود که به چشم میزد. چقدر اینجا برام غیر قابل تحمل شده، چقدر تهوع دارم از دیدن شما. تا کی قراره به خودم بگم: کاری از دستم برنمیاد، تا کی قراره این دروغ رو باور کنم. باید دنبال دروغ تازه ای باشم. وقتی برگشتم خونه ویس جلسه چندم از کلاس زبان را گوش دادم: شاید این همان دروغ تازه ام است.
باورش سخت است ولی باور کنید خیل زیادی از این جماعت وقتی وزنه ها را زمین میگذارند، همراهش مغز را هم زمین میگذارند!!
رفتیم سوپری یکم خوراکی خریدیم و هر کی پول خودشو حساب کرد پشمای فروشنده ریخته بود.
[خیلی حرف برای نوشتن دارم اما حوصله ام نمیاد ولی دوست دارم بیشتر بیام و بنویسم]
نمی دانم این دوراهی آخرش مرا خواهد کشت یا نه ...
خودم میدانم
دلت را دریا کن
در واژه و بیان نمی آید که چقدر من از آدمهای زبان بازی که فکر میکنن زرنگ هستن متنفرم. انگار همه میخوان فقط یه چیزی بهت بفروشن حالم بهم میخوره از این بیزنسی ها، از این بورسی ها. شبیه کفتارهایی که از سر و کول هم بالا میریم و این وسط فقط یک چیز برامون وجود داره.