نمیدونم چرا ولی ناراحتم
میدونماا ولی دقیق مطمئن نیستم
اصلا نمیدونم چیه یه حال نامعلومی دارم
کی میشه همه چی تموم بشه، کی میشه دقیقا دنبال همه خواسته هام باشم
کی میشه مجبور نباشم تحمل کنم ...
نمیدونم چرا ولی ناراحتم
میدونماا ولی دقیق مطمئن نیستم
اصلا نمیدونم چیه یه حال نامعلومی دارم
کی میشه همه چی تموم بشه، کی میشه دقیقا دنبال همه خواسته هام باشم
کی میشه مجبور نباشم تحمل کنم ...
دیروز مُهر آقای پزشک نسبتا جوان حین ویزیت افتاد زمین و قطعاتش از هم جدا شد چند ثانیه به زمین نگاه میکرد که مثلا یکی جمعش کنه از رو زمین، دانشجوی پزشکی دختری که همراش بود خم شد و چند دقیقه ای زیر تخت و میز و فلان دنبال قطعه های مهر اون میگشت، راستش دلم براش سوخت! جریان اینه هر کسی جای اون دانشجو باشه باید، دقت کنید "باید" این کارا رو بکنه وگرنه غیر مستقیم پشیمونت میکنن. جریان اینه بلادستی و پایین دستی. و پایین دستی تقریبا هیچ حقی نداره. بیخود نیست که آمار پنجاه درصدی مهاجرت رشته های گروه پزشکی!
شاهین آخوندزاده، رئیس بیمارستان روزبه گزارش داده که بیش از پنجاه درصد از «ورودیهای پزشکی در دانشگاه تهران مهاجرت میکنند.» او گفته که آمار خروج نخبگان از ایران به مشکلی مزمن تبدیل شده است. آقای روزبه مشخصا از کشور عمان یاد کرده و گفته: «این کشور مثل جارو برقی در حال جذب گروههای پزشکی ما در رشتههای مختلف است.». محمد رئیس زاده، رئیس شورای عالی سازمان نظام پزشکی ایران نیز چند روز پیش آمار مهاجرت پزشکان را «نگران کننده و رو به افزایش» خوانده بود.
آه چقدر دیدن این چیزا حالمو میگیره. اینکه ده ها نفر که نباید بالادستی حساب میشن؛ حتی یه جور حس بردگی هم داره. آه از اینکه تحمل میکنم چون مجبورم؛ حداقل آینده در نظرم پر رنگ تره. شما چطور تحمل میکنین؟ من زیادی سخت میگیرم؟ با اضافه کردن چیزایی که دوست داریم میشه موقتا کنار اومد همین کاری که من دارم انجام میدم میتونم بیشتر وقت بذارم میتونم بیشتر تلاش کنم ... ولی این منو آدم بهتری میکنه یا بدتر؟ شایدم لزوما قرار نیست هر چیزی ما رو آدم بهتر یا بدتری کنه
امروز که کتابامو مرتب میکردم دیدم یه زمانی که خیلی هم دور نیست چقدر کتاب میخونم روزی نبود حداقل چند صفحه کتاب نخونم. دانشگاه معروف بودم به کسی که زیاد موسیقی گوش میده از اونا که زمانی که وقتی همه منتظر بودن استاد بیاد سر کلاس هم هدفون میذاشت و موزیک میشنید. یه زمانی باشگاه میرفتم در حالی که پول کرایه تا باشگاه رفتنم بزور داشتم. چقدر اطرافمو میدیدم .... همه این چیزا رو از دست دادم بخاطر این که داخل این سیستمه باشم که حالا ازش بدم میاد با تمام وجود ... ازم بپرس ارزششو داشت؟ نه. نه، نه ... اشتباه نکن ... زندگی این چیزا نیست باید زودتر میفهمیدم که زندگیم همون چیزای کوچیک بود. باید برای حفظ اونا میجنگیدم. حالا که از همه اون چیزا یه ویرانه مونده درست کردن دوباره اش سخته برام ... دزیره، دنیای سوفی، وداع با اسلحه و آخریش هم "هرچه باداباد" لیست کتابهای نیمه تمومیه که بعد از پنجاه شصت صفحه ولشون کردم. حوصله باشگاه هم ندارم یه جلسه رفتم حتی سلولی در من تکون نخورد؛ فکر میکردم بهتر از اینا باشه! ... امشب دلم برای کتاب خوندن تنک شده برای زمانی که توصیه میکردم شبا که بارون میاد کتاب خوندن تا دیر وقت میچسبه. امشب میخام کتاب بخونم. میخام شروع کنم که بتونم اون آدم سابق رو زنده کنم.
میتونم، میتونم، میتونم