جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------
24 . 23 . 22 . 21 . 20 . 19 . 18 . 17 .
16 . 15 . 14 - 13 - 12 - 11 - 10 - 9 - 8 (مهر)
------------------------------------------
(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

چقدر بیهوده گذشت امروز. تنها کار مفیدم خلاصه کردن ترجمه بهداشت روان بود و باشگاهی که یه ساعت دیگه میرم. یه ماهی هست کتابی که برای تولدم کادو گرفتمو نصفه نیمه ول کردم. احساس خوبی ندارم دلم تنگ شده برای هدفی از خودم داشتن برای گوش دادن به یه حس خوب.

بگذریم... 

کار آموزی این ترمم تموم شد خیلی چیزا دیدم: ناراحت کننده، تلخ، شاد،اعصاب خورد کن ...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۱۹

گفتم که چند وقت سعی کردم با آدمای اطرافم راحت تر ارتباط برقرار کنم در واقع مثلا اجتماعی تر بشم. برام مثل یه جنگ همیشگی شده بود خسته کننده بود اینکه مدام باید حواست باشه. میخوام برگردم به قبلم این من نیستم باید دوباره خودمو پیدا کنم اون منه واقعی رو ... باعث شدن گمش کنم. دارم به این فکر میکنم چه چیزی ترجیحش برام بالاتر از این تنهایی اس. شاید فعلا بهترین دارایِ این ماه ها و روزا همینه ولی دوسش دارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۰:۳۸

پزشک مملکت اومد رو سر بیمار نه گذاشت و نه برداشت زارت به بیمار گفت: بکش پایین

طرف یه نگاه به اطرافش کرد که مطمئن شه کجاست که پزشک دوباره گفت: بکش پایین دیگه.

خلاصه وقتتونو نگیرم اونم کشید پایین براش.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۵

از "عزیزم" گفتناتون بهم دیگه که بگذریم، چقدر مجبورید تحمل کنید؟

اینقدر از این کلمه ها الکی استفاده کردیم که دیگه گفتش با نگفتنش هیچ فرقی نداره.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۴

دیدن بها دارد و من هر روز حسش میکنم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۱

زندگیم بی نظم شده و شرایط از من میخواد که حتی بی نظم تر هم بشم.

از یه جای باید جلوش رو میگرفتم و در حال همین کار هستم و بخاطرش یکی از دوستامو از دست دادم که واقعیتش اصلا برام مهم نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۲

ترم دو که بودیم منو یکی از دخترای هم گروهی رفتیم که برا یکی از بیمارا آمپول بزنیم. قرار شد اون آمپولو بزنه با همراهی مربیمون. رفتیم رو سر بیمار مربی با سر جای ورود سرنگو تایید کرد بعدش دختره زد و آسپیره کرد آروم دارو رو تزریق کرد بعدش که سرنگو در آورد سر سرنگِ تو کون طرف جا موند دختر همکلاسیم با چشای گرد و تعجب وار به مربی نگاه کرد مربیم سریع دست برد پسماند سرنگو در آورد . نقش من اینجا این بود که خیلی سعی کردم نخندم و این جز خاطره هایی بود که هیچوقت یادم نمیره آخه مگه داریم مگه میشه :))

بیچاره پسره قبلشم خیلی تاکید داشت که آروم بزنیم براش البته بعدا از این جریان باخبر نشد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۷:۱۶

میتونم ببینم تو دنیای بظاهر واقعیمون، این چند وقته از نظر بقیه اجتماعی تر شدم اما وقتی که وسط شلوغ ترین مختصات شهر پوتین ها کنار میرن احساس میکنم تنهاتر شدم. مردم به داشته هاشون وابسته میشن ولی من همه عمر به نداشته هام وابسته شدم لعنتی دلم میخواد برم ...

میخوام برم که تا وقتی خواستم همه چی رو از دور ببینمو بتونم لنز دوربینو زوم کنم روی اون لحظه های بیشماری که اصرار داری بخندی و انکار کنی و وقتی تموم شد سرتو فروکنی تو گوشیت یا روی اون لحظه ای که ناگهان به سنگ فرشای پیاده رو خیره میشی و فکر کردن به این که میخوای برگردی و ... و داستان تکرایه نتونستنت.

میخواهم بروم که در ابدیت این تنهایی ات غرق بشوم.

پ.ن: فکر نمیکردم یه روزی اینقدر فاصله بیفته بین پست گذاشتنم بجاش بیشتر عکاسی کردم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۷:۰۰

حالم خوب نیست ...

دیگه راحت از آدما بیزار میشم احساس می کنم تحملمو از دست دادم. واقعا این حسا رو دارم یا دارم به خودم اینا رو القا میکنم؟ دیوونه ام ... نباید اینطوری بگم، این یعنی این که همش احمقانه بوده همش بیهوده بوده. دیوونه ام ...

میتونم حالمو خوب کنم از من تا تو دیگه راهی نمونده. نباید اینطوری باشم ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۲۱:۰۹

الان [حالا دیگه بیشتر از یک هفته گذشته] خاله اومده خونمون پس از سالها یادم نمیاد شایدم همین زودیا بود که اومد خونمون، نمیدونم کی بود. پسرِ دختر خاله اومده با بادکنکای جشن تولد چند روز پیش بازی میکنه. من نگاش میکنم دلم میگیره سرمو پایین میندازم و لپ تاپو نگاه میکنم کم کم چشمام تار میبینن میرم تو فکر ...

"عمو، عمو"!

اومده بود روبه روم وایساده بود دوتا از بادکنکا رو دستش گرفته بود نگاه منو که دید بادکنکای دستش رو نزدیک من گرفت. من هنوز تو فکرم هنوزم دلگیرم و دست جلو اومده ی این پسربچه رو به روم همه ی بلاهایی که به سرم آوردنو یادم میاره ... شما دلتون برای زمانی که همه چی براتون ممکن بود تنگ نشده؟  منکه دلم لک زده برا پسربچگیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۰۰:۵۰