« صبح هر جور هست او را بیدار می کنم امروز او نمی تواند بلند شود و حتی نمی تواند بگوید که هیچ کاری نمی تواند بکند. حرف زدنش متوقف شد ... چشم ها بزرگِ بزرگ شدند ... آنجا بود که او ترسید ... بله ... (دوباره ساکت می شود). من اورا بی اندازه دوست داشتم انگار که خودم به دنیا آوردمش، او جلو چشمان من تبدیل به هیولا می شد! ... من از چه می ترسیدم؟ ای کاش خودش نبیند ... این شکلی به خاطرش نماند.
یادم هست یک روز یک مقدار پول و لوح توی پوشه ای سرخ با عکس لنین آوردند. گرفتم و فکر میکنم، " در ازای چه چیزی او می میرد؟ توی روزنامه ها می نویسند که این نه تنها چرنوبیل بلکه کمونیست بود که منفجر شد. زندگی شورویایی به اتمام رسید. اما چهره ی روی پوشه ی قرمز همان طور مانده است »
همسر یکی از نیروهای پاکسازی چرنوبیل