جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------
24 . 23 . 22 . 21 . 20 . 19 . 18 . 17 .
16 . 15 . 14 - 13 - 12 - 11 - 10 - 9 - 8 (مهر)
------------------------------------------
(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

امروز از همیشه مطمئن ترم برای مهاجرت ... امروز مطمئن شدم واقعا نمیتونم. نمیتونم همینطور تحمل کنم و دست روی دست بذارم. دارم خفه میشم کل شهر و آدما بهم حس خفگی میدن دوست دارم تنها باشم خیلی تنها. انگار دائم زندانی و دائم آزاد میشم. اما سال دیگه این موقع ها جلسه های آخر کلاس زبانمه خواهرم میگه چشم روی هم بذارم میگذره. چشمامو میبندم: روزهای سختی رو به یاد میارم روزای سختی که بنظر خیلیا نیومد اما من واقعا فکر نمیکردم بگذره الانم باورم نمیشه گذشته همه اون ترسها و استرس ها؛ من خیلی زندگی نکردم واقعا. حتی نمیدونم میتونم زندگی کردنو یاد بگیرم یا نه. تجربه یه جغرافیای جدید منو وسوسه میکنه که هنوزم یه راهی هست که بتونم براش تلاش کنم. یکی از نگرانی های اصلیم تامین هزینه های این کاره. نمیدونم پنجا-پنجاس ولی احتمالا مشکلی نباشه. دلم میخواد چشمام رو ببندم؛ دروغه اگه بگم نه برای همیشه ...

دنبال یه دریچه ام که بتونم نفس بکشم. "یاد گرفتن" همون دریچه است برام. باید اینو حفظ کنم باید یکم تحمل کنم . میتونم میتونم میتونم

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۶

ببین میگه:
باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با توام...

۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۱۵

 

میشه دلخوش بود به بهتر کردن اوضاع؛ احتمالا با فرار از اینجا!
حالا بعضیا میگن عادت میکنین ولی خودم بشخصه هیچوقت نمیتونم عادت کنم به این اوضاع. به گذشته که نگاه میکنم میبینم حتی توو بدترین سالهای زندگیمم از این روزا انگیزه زندگیم بیشتر بود، اون شوقه بیشتر بود؛ مثلا یکی دو روزم که در هفته باشگاه میرفتم چقد حال میداد الان دیگه اونجوری نیست، موسیقی چقدر گوش میدادم، چقدر بیشتر از الان فیلم میدیدم، کتاب میخوندم، یه روزایی داشتم که میرفتم بیرون صرفا برا اینکه عکاسی کنم الان که بهش فکر میکنم میبینم برای خودمم عجیبم. انگاری هر چی گذشت دائم همه اینها ازم گرفته شد یا ازم گرفتنش. الان اگرم انگیزه ای داشته باشم صرفا برای زنده بودنه، نه زندگی کردن، نه برای فهمیدن. خیلی شبیه این تعریف: "زنده بودن یعنی گروگان گرفته شدن به دست گروگانگیرهایی ساکت" ...
خیلیم فکر کردم این مدت نهایتا به مهاجرت رسیدم. اوضاع رو میتونه بهتر کنه نه به چشم در باغ سبز، صرفا برای پیدا کردن راهی برای برگردوندن اون چیزایی که به مرور از ما گرفته شد.

این برای من یه تلاش برای زنده موندنه، برای پس گرفتن خودم، برگردوندن اون آدم سابق. اینجا همه چیز دائما بدتر میشه. دلم میخواست هیچوقت به این لحظه ها نمیرسیدم که همه چیزهایی که ممکنه از دست بدم رو بشمارم؛ همین الانشم از دست دادم! ... بله تو حق داری اگه رفتی دوست من.

آخرین آهنگ چاووشی هم قشنگ بود و حتی دیگه چاووشیم اونقدرا حال نمیده.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۱۵

کیلومترها فاصله از آنچه میخواستی باشی

یعنی زندگی ات مبارزه ای بوده به قیمت هزارن شب بی خوابی

در جستجوی معنا، رنگ، حتی زنده ماندن ... من از اینجا خواهم رفت. چه فرقی دارد وقتی که با آدمها غریبه ای. که یک عمر است با جغرافیا پیوند خورده ام؛

- آن خانه را میبینی؟ دو طبقه است؛ آنجا بدنیا آمدم ...

- این هم همان کوچه است که ده دوازده سالگیم عاجزانه به آسمانش خیره بودم!

- سر آن چهاراه لوازم تحریری که من و خواهرم چشم میدوختم وسایل پشت شیشه اش. دبیرستانم؛ حسرت خوردن شیر با کیک؛ راستی رفیقهای دو سال آخرم کجان؟ چیکار میکنن؟

- طبقه دوم همان خانه بود که تابستانی را با فیفا 10 دود کردیم و چسبید.

- عکسهای دانشگاه صنعتی اصفهان، مهندس آینده، بلاگفا، ساعتها مشغول ساختن کلیپ از فیلمها!

- همین مغازهه بود که دوچرخه ام را فروختم؛ فاگوزیست خریدم.

- این خیابان بود که گریه ام گرفت.

- آن هم همان پارکی ست که زمان کنکور محل نفس کشیدن بود؛ رو به روی هلال احمر. جایی که کفشهایم را در میاوردم که پوست پاهایم تازگی را حس کند که سبز شوم.

- همه ی این کوچه ها و خیابانهای اطراف خانه، همه این شهر با من همدرد بود. حالا همه کس و همه چیز با من بیگانه است. توانایی من در بیگانه شدن است، در بیگانه بودن، بیگانه ماندن!

همه چیز در ذهنم میماند مثل یک فیلم دائما روی پرده؛ همه دست پا زدنها، همه ی چنگ زدنها. نمیدانم اما دردهای من با دستهای پینه بسته مشخص نیست. آدم بزرگی هم نیستم، بزرگ هم نشده ام، هیچوقت نخواستم باشم. منِ همواره غریبه نباید زنده میماندم، برای آدمی که حرفش خانه، ماشین، وام نیست احتمال زنده ماندن کم است. باید از اینجا رفت حالا که راحت اشک میریزیم باید رفت؛ دست کم جور دیگری خواهم مُرد!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۰۰

امروز برا اولین بار بعد شیفت حس بدی نداشتم، یه جور حس پذیرفتن همراه با یه دلخوشی

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۱۶

اینکه این همه سال از زندگی چه انتظاری در من درست شده؟ چرا سن پیری در نظرم ایده آل میاد؟ آیا از زیر بار مسئولیت فرار میکنم؟ آیا همه این حس حالم میتونه یه تلقین باشه؟ واقعا چه انتظارهایی رو توو خودم رشد دادم که تحمل ساعتهایی از روزهای ماه اینقد سخت شده در حال که در واقعیت اینطور نیست اینکه بخش عمده زندگیم معلق شده البته خوشبختانه زبانم رو شروع کردم و یکشنبه دیگه باشگاهم میرم؛ این خوبه امیدوارم. وقتشه مسئولیت زندگی خودمو حداقل قبول کنم دیگه فرار کردن بسه باید یاد بگیرم ... دنبال یاد گرفتن یه سازم: بین هنگ درام و گیتار دارم انتخاب میکنم و هر روز به سمت هنگ درام متمایل میشم.

1- زبان انگلیسی

2- آموزش ساخت سایت از پایه

3*- یادگیری ساز هنگ درام و باشگاه

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۲۴

میگه تقریبا بدون مادر و پدر بزرگ شده از کل دنیا فقط یه بردار داشته. ازدواج میکنه دوتا بچه داشته یکیشون سرطان میگیره خیلی خرجش میکنه اما درنهایت می میره ... زنش ولش میکنه وقتی حرف میزنه بغض کرده. زندگی توو این کشور برای خیلی از ما داره سخت میگذره. مردمی که نیاز به درددل کردن دارن؛ من شنیدم حرفای راننده تاکسیو و همدردی آشنایی رو حس کردم، همدردی همه عمر با من بوده. همدردی با درد تک تک آدما واقعا زندگی رو سخت میکنه بعضی وقتا واقعا میگم کاش هیچی نمی فهمیدم / کاش این تلخی موندگار نبود / کاش این بغض حداقل خفه ام میکرد. بعضی وقتا حتی مهاجرت کردن هم برام همراه با یک جور حس خیانت کردنه؛ پشت کردن به همه این دردا ... هنوزم حالم تعریفی نداره خودمم حس میکنم گاهی وقتا با جنون فاصله ای ندارم؛ میدونم عجیبه اگه بگم که فکر میکنم از این راننده تاکسیم بدبخت ترم (اصلا چرا دائم دارم مقایسه میکنم خودمو؟!)، اینکه بگم هنوزم فکر خودکشی ازم فاصله نگرفته؛ حداقل در لحظه های جنون میاد سراغم. با سینا حرف میزدم شیفتاش خیلی زیاد بود میگفت اگه ماه بعد اینطوری بزنه توقف طرح میزنه! اونم داغه اما الان تقریبا هم فکریم. خجالت آوره دیدن یه نفر دیگه که توو این بازه از زندگیش شبیه منه، امیدوارم میکنه؟ عجیبه که بگم خودم میدونم که غر زدنام زیاده از حده. هفته شروع شده و هنوز اصطکاک شروع باشگاه جلومو گرفته، هنوز رو دورش نیفتادم اما همین روزاست که درستش کنم. زبانو بعد از این پست رسما شروع میکنم. توو فکر مهارت جدید هم هستم دارم بهش فکر میکنم چیزی که به دردم بخوره وقتی پیداش کنم ممکنه دیگه دست از تست زدن ارشد بردارم، ممکنه ... دلم میخواد زمان زودتر بگذره. لپ تاب خریدم (البته قسطی) الان یه لپ تاب دارم که ماله خودمه، دیروز با خواهرم رفتیم لباس باشگاه خریدم: دروغ چرا برای اینا خیلی ذوق دارم اینکه تمام دلخوشی این روزا همین پولی که قراره هر ماه به مادرم بدمه، اینکه بعضی روزا برا شام فلافل میگیرم میام خونه با خانواده میخوریم؛ چقدر خوبن خانواده ام، چقدر این روزا فهمیدم آدمهای نزدیکم واقعی بودن. این منو خوشحال میکنه واقعا :))

سعی میکنم شرایطمو بهتر کنم هر روز هر دقیقه، سعی میکنم سعی میکنم زندگی شخصیمو دوباره بسازم و دوباره بتونم جدا کنم. نکته مثبت اینه که با این شرایط غریبه نیستم و هنوز زنده ام، هنوزم.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۲