امروز از همیشه مطمئن ترم برای مهاجرت ... امروز مطمئن شدم واقعا نمیتونم. نمیتونم همینطور تحمل کنم و دست روی دست بذارم. دارم خفه میشم کل شهر و آدما بهم حس خفگی میدن دوست دارم تنها باشم خیلی تنها. انگار دائم زندانی و دائم آزاد میشم. اما سال دیگه این موقع ها جلسه های آخر کلاس زبانمه خواهرم میگه چشم روی هم بذارم میگذره. چشمامو میبندم: روزهای سختی رو به یاد میارم روزای سختی که بنظر خیلیا نیومد اما من واقعا فکر نمیکردم بگذره الانم باورم نمیشه گذشته همه اون ترسها و استرس ها؛ من خیلی زندگی نکردم واقعا. حتی نمیدونم میتونم زندگی کردنو یاد بگیرم یا نه. تجربه یه جغرافیای جدید منو وسوسه میکنه که هنوزم یه راهی هست که بتونم براش تلاش کنم. یکی از نگرانی های اصلیم تامین هزینه های این کاره. نمیدونم پنجا-پنجاس ولی احتمالا مشکلی نباشه. دلم میخواد چشمام رو ببندم؛ دروغه اگه بگم نه برای همیشه ...
دنبال یه دریچه ام که بتونم نفس بکشم. "یاد گرفتن" همون دریچه است برام. باید اینو حفظ کنم باید یکم تحمل کنم . میتونم میتونم میتونم