میان گریه ها
میشه دلخوش بود به بهتر کردن اوضاع؛ احتمالا با فرار از اینجا!
حالا بعضیا میگن عادت میکنین ولی خودم بشخصه هیچوقت نمیتونم عادت کنم به این اوضاع. به گذشته که نگاه میکنم میبینم حتی توو بدترین سالهای زندگیمم از این روزا انگیزه زندگیم بیشتر بود، اون شوقه بیشتر بود؛ مثلا یکی دو روزم که در هفته باشگاه میرفتم چقد حال میداد الان دیگه اونجوری نیست، موسیقی چقدر گوش میدادم، چقدر بیشتر از الان فیلم میدیدم، کتاب میخوندم، یه روزایی داشتم که میرفتم بیرون صرفا برا اینکه عکاسی کنم الان که بهش فکر میکنم میبینم برای خودمم عجیبم. انگاری هر چی گذشت دائم همه اینها ازم گرفته شد یا ازم گرفتنش. الان اگرم انگیزه ای داشته باشم صرفا برای زنده بودنه، نه زندگی کردن، نه برای فهمیدن. خیلی شبیه این تعریف: "زنده بودن یعنی گروگان گرفته شدن به دست گروگانگیرهایی ساکت" ...
خیلیم فکر کردم این مدت نهایتا به مهاجرت رسیدم. اوضاع رو میتونه بهتر کنه نه به چشم در باغ سبز، صرفا برای پیدا کردن راهی برای برگردوندن اون چیزایی که به مرور از ما گرفته شد.
این برای من یه تلاش برای زنده موندنه، برای پس گرفتن خودم، برگردوندن اون آدم سابق. اینجا همه چیز دائما بدتر میشه. دلم میخواست هیچوقت به این لحظه ها نمیرسیدم که همه چیزهایی که ممکنه از دست بدم رو بشمارم؛ همین الانشم از دست دادم! ... بله تو حق داری اگه رفتی دوست من.
آخرین آهنگ چاووشی هم قشنگ بود و حتی دیگه چاووشیم اونقدرا حال نمیده.