جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------
24 . 23 . 22 . 21 . 20 . 19 . 18 . 17 .
16 . 15 . 14 - 13 - 12 - 11 - 10 - 9 - 8 (مهر)
------------------------------------------
(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سعید خانه یشان منتقل شده به نزدیک ما. امروز پیام داده بود و با خوشحالی میگفت بیا بیرون چرخی بزنیم. ساعتی را پیچاندم. اما نمیشد کامل بپیچانم چون منتظر بود کی امروز میتوانم با او بیرون بروم. اشتیاقش را درک نمی کنم. بالاخره میروم و منتظرش در روبه روی افق کوروش میمانم ساعت حدودا 7:45 عصر است بالاخره میرسد. لباس های باشگاهم را هم همراه خود دارم که اهرم فشاری را برای خلاص شدن داشته باشم: این تهوع خودم را هم نمی فهمم. مسیر را طی میکنیم از کوچه پس کوچه ها میگذریم و دارد خوش میگذرد، یعنی قبل از آمدنم داشتم اشتباه فکر میکردم؟ نکند دارم بازی میکنم؟! فکرم را منحرف میکنم نمیخواهم فکر کنم. به آدم برفی که رسیدیم ذرت مکزیکی خریدیم، دور میدان به طرز انگل واری شلوغ است تلاش ها را نکبت بار میبینم و وقتی قدم میزنم گاهی واقعا تهوع میگیرم. گرم حرف زدن شده ایم، نکند واقعا دارد خوش میگذرد ...

ساعت حوالی 9 شب شده است و نزدیک باشگاه از سعید جدا میشوم: دوباره همه چیز به حالت معمول خودش برمیگردد، سرم درد میکند احساس میکنم روزم خراب شده. سردردم باعث شد ورزش را نصفه تمام کنم. از باشگاه میزنم بیرون فقط میخواهم به خانه برسم شبهای قبل اینطور نبود دلم میخواست در خیابانهایی که رو به خلوتی می روند قدم بزنم ... تاریکی وارد شده حسش میکنم حالم بد است چطور میتوانستم خلاص شوم؟ به خانه که رسیدم مسکن خوردم گوشی ام را باز کردم، حرف زدن از رفتگرها و صدای جاروهایشان در دم صبح آرامم میکند، میخواهم فکر کنم ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۵

که بفهمی و نخندی بهتر از اینه که نفهمی و بخندی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۰

دارم رادیو گوش میدم

یار قدیمی. برنامه اش هم که طنزه نصفه شبی :))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۷

گاهی به همه چیز شک میکنم. به همه داشته ها و نداشته هایم، به همه ی راه های رفته و نرفته ام، حتی به بودن یا نبودنم. از آینده میترسم کاش تا ابد در کنجِ همین چهارچوب درگیر شب باشم. از آن بیرون میترسم از اینکه جایی در ذهن های پریشان برایم باز شود، در حرف ها، در آن نگاه های از پشت شیشه. دارم در خودم می لولم، شاید مجبور باشم دیر یا زود از خودم بدم بیاد. 

یک روز صدای محو تلویزیون را که در آن خانم "روانشناس موفقیت" مشغول کار بود شنیدم. در صدایش لبخندی همیشگی بود احساس کردم لبخندش لازمه ی چیزی است. همزمان که میلی مخفی به شنیدنش دارم، تلاش های دلگرم کننده ای برای نشنیدن صدایش میکنم:

«ببینید یک روز ما باید به این برسیم 

که خوشبختی یک انتخابه،

به خودتون قول بدید که انتخاب کنید»

این را جدی تر گفت حتی تُن صدایش را هم کم کرد. لبخندش هم دیگر گم شده بود انگار که داشت مثل یک فرمانده دستور می داد. موفق بود، حرفش چند بار در گوشم پیچید. دوستانم را بخاطر می آورم و آن روزی را که بعد از امتحان ترم از دانشکده مسافت طولانی را در بازارها طی کردیم و گفتیم و خندیدیم و بدون ترس فلافل خوردیم. کسی بپای ما نبود و من شاهد بودم که وقتی می دیدیم عدالت زیر پایمان است قدم ها را محکم تر بر زمین می کوبیدیم و من دیدم که چشمهایمان حتی پشت شیشه هایی که سعی میکردند همه چیز را تاریک کنند، باز هم فقط رنگها را تشخیض میداد. کسی بپای ما نبود.

یادم هست که وقتی سه نفری از هم جدا شدیم باران شدیدی گرفت! 

باران آنقدر شدید هست که همه چیز را با خود ببرد.

همه آن جنازه ها را ...

نه، کسی بپای ما نبود!

ناگهان آسمان رعد و برقی میزند،

شاید نمی داند من رعد و برق را دوست دارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۵