چند وقته که دیگه صبحا زود بیدار میشم البته خودم فکر میکنم خیلی وقته ... دو سه هفته ای هست که آخر هفته ها صبحا که زود بیدار میشم میرم پارک کوهستان بنظرم جای فوق العاده ای. پنج شنبه ها روز مناسب تریه چون خلوت تر و سکوت لذت بخشی جاریه مدتی رو میشنم به نگاه کردن کلاغا البته مطمئن نیستم کلاغ باشن هرچی هستن نوع راه رفتنشون برام جالبه. مدتی هم به آبایی که باز شدن تا چمن ها رو خیس کنن میگذره، و من به این فکر میکنم چرا اینقدر دیر این کارو شروع کردم، چرا اینقدر ساده از خودم دریغ میکنم؟ یه برنامه روتین برای خودم ریختم برای رسیدن به هدف هام، یکم شلوغ هست ولی گیجم نمیکنه. بجاش چند روزیم هست که فکر آینده دیگه خیلی منو نمیترسونه. خوشحال نیستم، ناامیدم نیستم. مگه همیشه باید اون لبخند رو صورتت باشه که نشون بده تو هنوزم چقدر امیدواری. همه تلاشمو میکنم. نمیخوام که دیده بشم اون گوشه موشه ها کارمو انجام میدم دنیا جای خوبی نیست میدونم، نمیشه لبخند زد میدونم ولی نمیشه یه جا وایساد و فقط تماشاگر بود باید یه کاری کرد بعضی وقتا لازمه که صورت مسئله رو پاک کرد بعضی وقتا باید که جغرافیا رو عوض کرد! ...
دیروز که داشتم راه میرفتم قیافه آدما چقدر خالی بود انگار هیچی تو پنج ساله آینده اشون نیست حتی تو فرداشونم هم قرار نیست باشه. دلم پُره داداش دلم خیلی پُره و تمرین امشبو باید سنگین تر کار کنم...
«هیچ قله ای آخرین قله نیست، رسیدن غم انگیز است»