هنوزم جنگ
امروز که کتابامو مرتب میکردم دیدم یه زمانی که خیلی هم دور نیست چقدر کتاب میخونم روزی نبود حداقل چند صفحه کتاب نخونم. دانشگاه معروف بودم به کسی که زیاد موسیقی گوش میده از اونا که زمانی که وقتی همه منتظر بودن استاد بیاد سر کلاس هم هدفون میذاشت و موزیک میشنید. یه زمانی باشگاه میرفتم در حالی که پول کرایه تا باشگاه رفتنم بزور داشتم. چقدر اطرافمو میدیدم .... همه این چیزا رو از دست دادم بخاطر این که داخل این سیستمه باشم که حالا ازش بدم میاد با تمام وجود ... ازم بپرس ارزششو داشت؟ نه. نه، نه ... اشتباه نکن ... زندگی این چیزا نیست باید زودتر میفهمیدم که زندگیم همون چیزای کوچیک بود. باید برای حفظ اونا میجنگیدم. حالا که از همه اون چیزا یه ویرانه مونده درست کردن دوباره اش سخته برام ... دزیره، دنیای سوفی، وداع با اسلحه و آخریش هم "هرچه باداباد" لیست کتابهای نیمه تمومیه که بعد از پنجاه شصت صفحه ولشون کردم. حوصله باشگاه هم ندارم یه جلسه رفتم حتی سلولی در من تکون نخورد؛ فکر میکردم بهتر از اینا باشه! ... امشب دلم برای کتاب خوندن تنک شده برای زمانی که توصیه میکردم شبا که بارون میاد کتاب خوندن تا دیر وقت میچسبه. امشب میخام کتاب بخونم. میخام شروع کنم که بتونم اون آدم سابق رو زنده کنم.
میتونم، میتونم، میتونم
برو بِرار:)