دروغ
دوشنبه, ۱۷ شهریور
رفتم "شهر کتاب" تا کتابی که قرار بود سفارش بدن رو بگیرم اما برای دومین بار منو سرکار گذاشتن و چقدر اعصابمو خورد کرد این اتفاق. فردا بسته ی دیجی کالام میاد من بخاطر اینکه به "شهر کتاب" گفته بودم که میام و کتاب رو میخرم سفارش ندادم و اونا اینطوری رفتار میکنن. حال بهم زن تر از همه زمانی بود که بهم گفتن: مطمئنی اینجا زنگ زدی ....
با چه ذوقی رفتم که بالاخره بخرمش وقتی از کتاب فروشی اومدم بیرون فقط این فاصله ی بی نهایت بین آدما بود که به چشم میزد. چقدر اینجا برام غیر قابل تحمل شده، چقدر تهوع دارم از دیدن شما. تا کی قراره به خودم بگم: کاری از دستم برنمیاد، تا کی قراره این دروغ رو باور کنم. باید دنبال دروغ تازه ای باشم. وقتی برگشتم خونه ویس جلسه چندم از کلاس زبان را گوش دادم: شاید این همان دروغ تازه ام است.
۹۹/۰۶/۱۷
با چشم های بی فروغ، میون راست و دروغ
خودم رو گم میکنم توی این شهر شلوغ
پچ پچ آدمکها بس که تو هم میدوه
دیگه فریاد من رو سایه مم نمیشنوه...
+سلام