جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------
24 . 23 . 22 . 21 . 20 . 19 . 18 . 17 .
16 . 15 . 14 - 13 - 12 - 11 - 10 - 9 - 8 (مهر)
------------------------------------------
(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

داستان یک مسیر

دوشنبه, ۲۱ تیر

سرباز بودم و تو پادگان داشتم یه مستند میدیدم که یه میمون تو قفس بود و بیرون نرده های قفس یه پرتقال کوچیک و یه پرتقال بزرگ روی زمین گذاشته بودن براش. کوچیک از لای نرده های قفس رد میشد ولی بزرگ نه.
این میمون هم اومد طعمه بزرگ تر از دهنش برداشت و غافل بود از اینکه نمیتونه بیارتش داخل. هرچی زور میزد پرتقال لای نرده های قفس گیر میکرد..
وقتش رسیده بود که این میمون ما درک کنه که محدودیت های زندگی بعضی وقتا مارو مجبور میکنه که به کم قانع باشیم… از اینکه اشرف مخلوقاتم و فلسفه های زندگی رو اندکی میفهمم ، مغرورانه به تقلا کردن و تلاش بیهوده ی اون میمون میخندیدم. ولی زهی خیال باطل! باورم نمیشد چی داشتم میدیدم. میمون ما در حالی که پرتقال رو دو دستی از بیرون گرفته بود، با حوصله شروع کرد به پوست کندن اون پرتقال… تیکه تیکه میورد داخل قفس و میخورد. چقد با لذت میخورد، توی چشماش انگشت وسطش رو نثارم کرده بود.
دچار یاس فلسفی شدم ازینکه یه میمون هوشش از من بیشتره…
باید زبان میخوندم اما توی شهر غریب سرباز بودم، حتی موبایل هوشمند نداشتم توی پادگان که معنی کلمات رو چک کنم. خیلی ازمون کار میکشیدن و نیم ساعت هم در روز نمیتونستم روی درس خوندن تمرکز کنم.
علارغم اینکه تک فرزند بودم و باید توی شهر خودم خدمت میکردم اما درخواست انتقالیم بعد ۶ ماه رد شد. افسرده شده بودم و نیاز به تراپی داشتم اما شرایطش رو نداشتم.
مدت ها گذشت تا فهمیدم بسته به اینکه توی چه قفسی افتادیم، پرتقالی که برای من بزرگ محسوب میشه، می تونه برای یکی دیگه کوچیک باشه و برعکس.
باید با حوصله اهدافمون رو تیکه تیکه کنیم و متناسب با توانمون روش وقت بذاریم.
تصمیم گرفتم توی‌ پادگان هر جور شده درس بخونم. یه دیکشنری کاغذی کوچیک تهیه کردم و حدود دو هفته مجبور میشدم زمان بذارم تا یه فصل لغت بخونم. ناراحت بودم اما بهتر از این بود که هیچ کاری نکنم…
کم کم تمرکزم بالاتر میرفت و الان که خدمتم تموم شده، سرعت درس خوندنمم خیلی بالاتر رفته.
هرچند هنوز آیلتس ندادم ولی همین که سر کلاس زبان استاد از‌ من تعریف کرد و بعدش بدون سابقه تدریس تونستم عضو کوچیکی از تیم ادیتینگ همون استاد بشم، برام یه دنیا ارزش داشت و الان با یه دلگرمی خاصی دارم مسیرمو ادامه میدم.


من نه کار خاصی کردم نه هوش خاصی دارم، فقط از یه میمون یاد گرفتم که پرتقالمو به تیکه های کوچیک که در توانمه تبدیل کنم... با گذر زمان، بدون شک توانایی ماهم بیشتر میشه. اما من یکی شک دارم بتونم یروز از یه میمون باهوش تر عمل کنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۲۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.