موازی
سه شنبه, ۱۵ آذر
چقدر توو این خیابونا قدم زدیم ولی هیچکدوم از این خیابونا ما رو نمیشناسن؛ حتی درختاش، نیمکتاش، نور چراغ برقای زردش، حتی نم نم بارونش هم تو رو نمیشناسن ... تو اینجا غریبه ای و «آغوش غریبه سزاوارتر است»!
چرا لبخند رو میزنیم؟ وقتی میشه لبخند رو لمسش کرد، حتی میشه دیدش؛ درست وقتی که نورِ زرد ریسه هایی که خریدیم کنج اتاق رو روشن کرده و ما شعر میخونیم: «جذامیان دلم پیرند و دستهای تو اکسیرند» ... یا چرا غصه رو باید خورد؟ وقتی میشه غصه رو با دستات لمس کنی، حتی میشه مثل یه موسیقیِ متن دائما شنیدش؛ درست اونوقتایی که کنج اتاق با نور موبایل روشنه و بی صدا میخونیم:
مرا یک گوشه پنهان کن
مرا بگذار بر دوشم
که میخواهم بگیرم سخت
خیابان را در آغوشم
که حتی میشد مهمانی ناگهانیت را تجربه کرد. کاش از اول کسی از احساسات نمینوشت که همه تنها لمسش میکردند.
۰۱/۰۹/۱۵