جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------
24 . 23 . 22 . 21 . 20 . 19 . 18 . 17 .
16 . 15 . 14 - 13 - 12 - 11 - 10 - 9 - 8 (مهر)
------------------------------------------
(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

ببین

جمعه, ۲۹ مهر

مادرش تعریف میکرد یه سال روز قربان نزدیک ظهر آماده میشن برن خونه مادربزگ و ناهار رو اونجا باشن. اون روز خونه مادر بزرگ غذای مفصلی تدارک دیده شده بود. پدر به پسرش میگه بچه بیا برو یه دوتا نوشابه بخر با خودمون ببریم. پسر هم آماده میشه و میره در مغازه که نوشابه بخره اونجا یه پسر بچه میبینه که داره سه تا تخم مرغ میخره. خرید نوشابه رو بیخیال میشه یکم که پسر بچه از مغازه دور میشه میره ازش میپرسه امروز ناهار تخم مرغ دارین؟ میگه آره ... میپرسه چند نفرین؟ میگه سه نفر ... پسر میاد خونه نوشابه درحالی که نوشابه ای نخریده.

پسر مهمونی نمیره. مادرش میگفت بعد از اون روز پسرش یک ماهه چند سال پیر شد رفتارش تغییر کرد؛ ساکت، گوشه گیر؛، بیشتر اوقات توو اتاقش.چند ماه میگذره یه روز پسر میاد به پدرش میگه میخاد از اینجا بره و نیاز به حدودا سی میلیون پول داره ... مادرش میگه حالا خیلی وقته که رفته و اوووو شاید سالی یک بار بیاد سر بزنه. میگه دلش خیلی براش تنگه . الان همه این سالها هر ناهار این دلتنگی مثل سنباده به استخوناش کشیده میشه.

این نوشته واقعیه. هر چند چیز عجیبی نبود که بخواید فکر کنید یه داستان خیالیه. من خودم دیدم اومدن یه دونه پیاز خریدن! من خودم دیدم که وقتی صبح از شیفت برمیگشتم و سعی میکردم پر از حس خوب باشم و پیاده قدم میزدم، به به عجب هوایی ... من دیدم که یکی همسن خودِ من گوشه خیابون خوابیده اونطرف یکی سرش توو آشغاله؛ دنبال چی میگردن؟ ... من خودم دیدم که اون خانمه با چه تردید و شرمندگی واگیرداری اومد جلو گفت کرایه تاکسی نداره. من خودم همه این بچه ها رو سر چهاراه دیدم، همه همسنای خودمو که سر چهاراه دستمال میفروشن.

و هر روز دارم خودمو میبینم ...

به خودم افتخار میکنم خیلی بیشتر از اونچیزی شدم که احتمالها میگفتن قراره بشم. من بچه ی جنگم، بچه ی شبا پتو رو کشیدن روی سر، بچه ی خزیدن به کنج خونه موقع رعد و برق، بچه ی دلشوره گرفتن موقع شنیدن صدای هر هواپیمایی که نکنه بمب بندازه پایین، بچه ی ترسیدن از دیده شدن پارگی لباساش، کفشاش، کیفش ... من قابل افتخارم و قرار نیست عادی ببینم قرار نیست مثل دوستام باشم که دور هم جمع بشیم توو پارک و بگیم و بخندیم، توو کافه برای هم تولد بگیریم و سلفی بندازیم، اون پیامای دوست دخترشو نشون من بده بعد هار هار بخندیم؛ نه تا وقتی که هر روز خودمو میبینم سر چهاراه که دستمال میفروشه، سرش توو آشغاله، کرایه نداره، گوشه خیابون خوابیده ... ما بچه های جنگ بعد از کودکی وارد بزرگسالی میشیم!

انکار نمیکنم یه وقتایی هست که دلم میخواد مثل این آدمایی که توو خیابون میبنم باشم!!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱/۰۷/۲۹

نظرات  (۱)

از این آدم ها زیاد دیدم.
یه خانمی با بچه ش تو محله ما هستن که هر شب کنار سطل آشغال هستن. نمیدونم چطور یخ نمیزنن.
اون خانم و بچه ش که پسره بود حالا یکی دیگه اضافه شده اونورتر میشینه که تازه یه بچه شیرخواره هم داره.
تو بولوار زن هم یه نگاه بنداز کنار آشغالدانی ها، هر شب پر از آدمهای بدبخت بیچاره هستن و این چندین سال چقدر زیاد هم شدن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.