کمالگرایی
دو روزی هست که طرحم شروع شده. روز اول خوب بود روز دوم کار یه بیما به من افتاد و قسمت چرونده نویسی واقعا برام گیج کننده بود. درگیر یک جور کمالگراییم طوری که میخام همه چیزو از همون اول در حد عالیش انجام بدم. امروز خیلی گیج بودم و یه حسی داشتم که میخاست سرکوفتم بزنه که باید همه چی عالی انجام بدی. درحالی که شاید خیلیا هفتههای اول شروع بکار همین طورن... هنوز هیچی برام عادی نیست حسم شبیه روزای اولیه که کار دانشجویی میرفتم و بعدش کم کم راه افتادم. اینا بخاطر اینه که من خیلی نسبت به خودم سخت گیرم و به خودم شک دارم. دوست دارم بیشتر با خودم مهربون باشم و خود خوری رو کمتر کنم، کاش بتونم یکم بیشتر ساده بگیرم که بتونم نفسی بکشم، یه نفس عمیق ... دلم میخاد بپرم یکی دو ماه بعد.
احساسی شبیه یه تنهایی وسط شلوغی رو دارم؛ شبیه حرفی که برای هیشکی دور و ورت قابل درک نیست.
یه نفس عمیق میخوام که تهش همهی خوشبینیها واقعی باشه. دلم برای خیلی چیزا تنگه: اون تاریخ خوندن توو حیاط وقتی نم نم بارون میومد، تاریخ ادبیات مهروماهو خوندن همین موقعهای سال توو هوای گرم، اون فلافلی که خودمو مهمونش کردم، پیاده روی زمانی که هنوزم برف میبیارید ... یه کودکی درون من هست که همیشه هست نمیتونه گاهی وقتا باشه یا حتی بیشتر وقتا؛ که نمیتونه به سختی و زمختی آدمای اطرافش باشه.میدونم این زندگی نیست جون کندنه ولی من خوشبینم به روزای پر امید به تغییر به آرامش به اینکه بالاخره تموم میشه ...
احوالات پاره وقت من 😀