خاطرات دانشجویی - دو
تابستون که کار دانشجویی میرفتم یه پسرِ جوون حدودا سی ساله که مبتلا به سرطان شده بود داشتیم؛ تقریبا از زنده موندنش قطع امید شده بود و خیلی درد میکشید طوری که اگه مسکن نمیگرفت از شدت درد فریاد میزد و همه ی بیمارای دیگه، حتی اتاقهای دیگه هم شاکی میشدن. یه شب که آروم بود خانواده اش میگفتن براش مورفین بزنیم که پرستارش میگفت وقتی فعلا درد شدیدی نداره لازم نیست براش بزنیم چون عوارض داره و ممکنه نفسش قطع بشه. اونام آخر سر گفتن خودش میگه ... پرستارش مورفینو داد من که برم براش تو سرم تزریق کنم. وقتی رفتم رو سرش با برادرش داشتم از عوارضش میگفتم که زیاد مصرف کردنش خوب نیست و فلان ... وقتی گفتم خب ممکنه تنفش رو قطع کنه، چشام افتاد به پسره که رو تخت بود در حالی که سفیدی چشماش کاملا زرد شده بود ... چشم تو چشم شدیم و با یک حالت بین ترس و التماس آروم گفت نمیخواد براش تزریقش کنم. قیافه این پسره و داستانش همیشه توو ذهن من مونده؛ اینکه وقتی یه روز از دانشگاه برمیگرده یه دل درد شدید میگیره و بعد از پیگیری میفهمه سرطان داره و حالا فقط منتظر مرگ میتونه باشه. این همه مدت به مادرش خبر نداده بودن. آخ که چقدر سر هیچ و پوک همدیگه رو له میکنیم، آخ که چه احمقانه شب و روز خواب نشستنت پشت فرمون فلان ماشینو میبینی یا گرفتن فلان گوشیو، چه بی در و پیکری وقتی حسرت آدمای پشت گوشیتو میخوری، چه تلاش مذبوحانه ای میکنی که هیچی نبینی و خوش خیال باشی.