با خودم دوست می شوم
دومین روز از کارورزی بخش روان با مصاحبه با دو نفر از بخش زنان و گشتن در بخش مردان گذشت. تنها چیزی که میشد فهمید این بود که اینجا حال کسی قرار نیست خوب شود. بخش مردان از در و دیوارش غم میبارید و پرسنل حتی یک ذره، حتی یک ذره با بیماران برخورد خوبی نداشتند با این حال در پرونده ها همیشه چیزهای خوب خوب نوشته می شود. هنوز باورش سخت است. شاید شادترین پرسنلی بودند که تا الان دیده ام همواره مشغول شوخی کردن بودند و بنظر دست انداختن بیماران، آن هم بیماران روان کاری عادی بود. بخش زنان دست کم تمیزتر و نوتر است اما اینجا هم کسی قرار نیست خوب شود!
شاید فرصت شد و از مصاحبه های با آنها نوشتم: از دختری که بعد از فوق لیسانس، سرخوردگیِ نبود شغل او را به جایی کشانده که طبق گفته زهره (یک بیمار دیگر) برزخ است. شایدم داستان دختری را نوشتم که ده سال پیش مورد تجاوز قرار گرفته و حالا هایپرسکشوال شده و به همین خاطر در جامعه مدام در معرض تجاوز است. یا از دختر مضطربی بنویسم که در دنیا فقط برادری مهربان دارد و تنهایی او را به افسردگی کشانده. کمبود اعتمادبنفسی که در طول مصاحبه مضطربش می کند و باعث می شود مصاحبه را با عذر خواستن ول کند و برود به امید این که دیگر صدایی در گوشش نشوند.
+ شاید اهمیت و بها ندادن بیش از حد به چیزی بتواند راه پیشگیری از این مشکلات مزمن باشد. اگر مورد ظلمی قرار گرفته ام سعی کنم به خودم کمک کنم. بنویسم، حرف بزنم؛ با تنها دوستم، عضو صمیمی خانواده ام کسی که حدس میزنم کمکم میکند. به احساس گناهم هیچوقت پر بال ندهم طوری که احساس کنم سزاوار تنبیه هستم. متاسفانه خیلی از آدم های جامعه ما حتی خودشان با خوشان دشمن اند یعنی کارهایشان در جهت کمک به خودشان نیست و نتیجه هم ساده و حتمی است:
در سوگواری برای خود غرق می شوند.
چرا عاخه...
البته خب چیزی نمیگم یهو پسفردا همین میشم /=