جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------
24 . 23 . 22 . 21 . 20 . 19 . 18 . 17 .
16 . 15 . 14 - 13 - 12 - 11 - 10 - 9 - 8 (مهر)
------------------------------------------
(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

عروسکهای کوکی

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت

روزهایی هستند که احساس ناامیدی دارم.

فکر اینکه دیگر از این فضای خاک گرفته خسته شده ام و چیزی از دلبستگی برایم نمانده و آن را برایم برنمی انگیزد. این هنوز خیلی زود است مخصوصا حالا که انگار دنیا برای گذراندن ثانیه هایش باید چرخ دنده هایی عظیم را به حرکت درآورد. چرخ دنده هایی که به سنگینی همه ی جنایت هایمان شده، سنگین به اندازه ی همه ی آن حق های آه آلوده، همه ی آن جبرهای پوچ، آن روز کارگر ... سالها تلاش می کردم دنیا را شکل دیگری ببینم احتمالا با چشمان دیگران: یکی مثل همه. یکی مثل همه شدن برایم یعنی خودم را جر میدادم که تاییدی را کسب کنم و مقطعی از زندگی ام را در تلاشی مذبوحانه اینگونه گذراندم و بالاخره شد:یکی مثل همه. همیشه سعی کن لبخند بزنی و قانون بقا را جدی بگیری! ... زمان گذشته و حالا به جای این مسئله که کی باید باشم، کسی که هستم برایم مهم شده است با همه ی چیزهایی که متعلق به خودم است: تقریبا یک و نیم سال شده باعث شده از خودم راضی تر باشم. چند روز پیش که بیرون رفته بودم در طول مسیرم سبز بودن تا این اندازه درختان امسال برایم غیرواقعی بنظر میرسید، در میان تایرها و آدمهای خاکستری. به پلی رسیدم و از پله ها که بالا می رفتم لحظه ای ایستادم و رفت و آمد ماشین ها را نگاه کردم انگار چیزی خارج از اختیار در جریان بود که همه را زیر میگرفت. وارد دالان پل شدم. پل طولانی بود از دور چیزی روی زمین دیدم تلاش نکردم حدس بزنم چون بزودی میفهمیدم. تصمیم گرفتم از اینجا هم پایین را نگاه کنم ایستادم و از لا به لای بیلبوردها بیرون را نگاه کردم این منظره را از قبلی بیشتر دوست دارم ... سرم را برگردانم کنجکاو شدم که زودتر بفهمم. با قدم هایی محکم تر به راه افتادم. یکی از قدمهایم بر سطح گود برداشته و آهنی پل صدایی را ایجاد کرد بدون اینکه نگاهی کند پتو را روی سرش کشید. لبه های ماسکم را محکم تر کردم مثل یک جزامی با او رفتار کردم از کنارش که گذشتم سعی کردم چیزی نبینم اما نشد. رد که شدم سوژه ی عکسم کردمش و حس سواستفاده کردنی در عصبهایم جابه جا شد و شعار "صدای بی صداها بودن"! ... به انتهای پل که رسیدم از پله ها که خواستم پایین بروم برگشتم و دوباره نگاه کردم و بعد به پله هایی که به پایین میرفتند با خودم گفتم شاید آن چیزی که همه چیز را زیر میگرفت همین بود: اجبار به ندیدن و بعد فراموش کردن. عروسکهایی کوکی، سرگرم در محفلی گرم که قرار است نقش خود را همیشه درست انجام دهیم.

از پله ها پایین رفتم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۱۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.