زنده به دل بستنهای روزگار
يكشنبه, ۱۷ شهریور
مدتها بود که گریه نکرده بودم انگار نمی توانستم. با خودم می گویم حالا زمانش نیست اما خودم خوب میدانم حالا می تواند زمان شروع هر چیزی باشد: زمانی برای شروع یک پایان یا حتی زمانی برای یک سانتی متر نزدیک تر شدن به خودم.
امروز که خورشید غروب کرد در چشمهایش دیدم که دیگر چیزی برایش مهم نیست ولی او مثل من گریزان نبود: گریزان نبود از نور، از خودش ... او زنده به دل بستنهای روزگار است و من زنده به پاییزهای سنگین. صفا درست می گفت روزی باید تو را به بی منطق ترین دلیل بوسید.
۹۸/۰۶/۱۷