خالی از دنیا
هر چه بزرگتر شدم دنیا چیزهای بیشتری را از من دریغ کرد احساس میکنم چند سال بعد دنیا دیگر چیزی برای دریغ کردن از من نخواهد داشت دستَش خالیِ خالی می شود. حداقلَش حالا احساسم این است اما خودم هم امیدوارم این حس تغییر کند. راستَش میدانید در بچگی و نوجوانی ام دنیا با فکرهای من میچرخید من فوتبال میکردم و او در گوشه نشسته بود و مرا درون دروازه میدید، سوار دوچرخه ام میشدم و رکاب میزدم و میدیدم که او هم سوار دوچرخه اش میشود و از من جلو میزند یادم هست که به آسمان نگاه میکردیم و ماه همیشه از ما جلوتر بود! همیشه میدیدمَش و او بود که دستم را میگرفت و به کوه میبرد او بود که ترغیبم میکرد به تجربه های جدیدَش، به شعر، به موسیقی، به فوتبال، به کوه، به تو! اما حالا انگار مرا گم کرده است مرا اصلا نمیبیند و میخواهد مرا زیر چرخهایش له کند! از این نمیترسم و حتی آماده ی آن هستم: جنگ با دنیا
عکس نوشت: دوچرخه ی من که عاشقشم و خیلی وقته سوارش نشدم :)