سرش را از شیشه ی ماشین بیرون میبرد و موهایش را به دست باد میسپارد.
GBFLT
سرش را از شیشه ی ماشین بیرون میبرد و موهایش را به دست باد میسپارد.
GBFLT
پسری در دور ترین مدار خاورمیانه هر روز در زمینی شبیه به زمین فوتبال با برادر کوچکش تمرین می کند. هر شب که به خانه می رسند برادر بزرگتر بر روی فرش دراز می کشد و بر سقف ترک برداشته ی خانه، رویایی را حکاکی می کند. او روزی توپ جمع کن برنابئو خواهد شد و از آنجا پله به پله بالا می رود. چشمانش را میبندد و ساعت 5 عصر همان روز را به یاد می آورد: برادرش سانتر می کند و او با سر توپ را گل میکند در دروازه ای بدون چهارچوب و بدون دروازه بان. او گاهی واقعیت هایی را که به عقبَش می کشند میبیند اما انکارشان می کند.
سالها بعد او خمیده می شود و در حالی که زیر چرخه های متوالی جامعه ای مریض دفن شده است، رویاهای آن زمان را نیز هنوز فراموش نکرده است. آن رویاها برایش در زمان جاری اند. هر روز ساعت 5 عصر که می شود چیزی در درونش عوض خواهد شد چیزی که می خواهد واقعیت را دوباره انکار کند بارها و بارها اما من دیدم که هیچگاه واقعیت منتظر او نماند و این واقعیت نابرابر و دردناک او بود که هر لحظه نزدیک تر می شد و در آخر از رویش گذشت.
(پیشنهاد میکنم حتما موزیک زیر رو گوش کنید)
شاید بهترین عبارت برای معرفی چهارمین سریال این باشه:
لذتهای خشونت بارِ نافرجام!
قسمت اول از فصل دومش بالای 2 میلیون نفر را پای تلویزیون نشانده و آمار دانلودهای غیر قانونی اش هم سر به فلک کشید. در آغاز داستان با دنیایی مواجه میشویم که در مورد آن هیچ اطلاعاتی نداریم و هرچه داستان به جلو میرود پاسخ برخی سوالات را در میابیم و سوالات اساسیتری برای ما ایجاد میشود. شاید برای برخی خشونت فیلم مفرط باشد اما ریزه کاری های فلسفی و معماهای آن حتما شما را جذب می کند.
در سریال فضایی به اسم پارک درست شده است که قرار است در آن به آدمها نشان دهند که اگر همه ی محدودیت های دنیای واقعی را نداشته باشیم، به چه موجودی تبدیل خواهیم شد. با دیدن سریال شما هم این سوال را از خود خواهید پرسید که واقعا چه کسی هستید؟
در حیاط خانه قدم میزدم وقتی صدای آدمها را میشنیدم دلم تنگ شد انگار همه ی حقیقت ها دروغ شدند و همه ی نقاب های دروغین کنار رفتند و من ماندم و آسمان. به آسمان که نگاه کردم با خودم گفتم چقدر تنها شده ام. میدانم همه ی اینها آغاز ساعتها کسل شدن و بی دلیل بودن خواهد بود کاش میتوانستم تنهایی را انتخاب نکنم، کاش خیلی وقتها مجبور نبودیم آن وقت شاید وقتی به آسمان نگاه می کردیم واقعا آبی بود.
احساس می کنم تنها چند قدم دیگر با آخر خط فاصله دارم
تا فرسودگی ای بی حد و حصر
تا از دست دادن تمام فرصتهایمان
تا دست کشیدن از آرزوهای کوچکی که در رگها جان میسپارند
باید تحمل کنیم، می دانم!
تنها چند قدم دیگر تا غرق شدن ...
و برای غرق شدن باید به سراغ آینده برویم اما من به غرق شدن در همه ی دلخوشیهای کم ارزشم می اندیشم و به تحمل برهوتی از لبخندِ صفرها وقتی که مسئله این صفرهای انبوه نبودند: مسئله جوانی بود که بادلیل انبار باروتش را با آب به آتش کشید.