جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------

(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

ببین میگه:
باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با توام...

۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۱۵

باید از یه جایی شروع کنم

زندگیم استوپ شده تقریبا دوساله

روتینمو از دست دادم

بی انگیزه ام با اینکه یه دنیا آرزو دارم ...

نه کتابی خوندم، نه فیلمی دیدم، نه تحصیلی ...

حیلی هم بی فایده نگذشت مثلا استخدام شدم، چن تا سفر رفتم؛ اما از نظر شخصیتی روشدی نداشتم.

از نظر مالی خیلی بهم ریختم، بیخودی خرج میکنم

قول 

قول 

قول 

هنوزم به دعا معتقدم که خیلی چیزا رو عوض میکنه.

برام دعا کن!

برام دعا کنین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۴ ، ۱۷:۳۳

اشکهامو جمع کن تو دستهات 

که من تشنه ی تشنه ها شدم 

لبهامو بدوز بهم

که من بی زبان ترین دهانها شدم 

دستهامو ببُر با خودت ببَر

که من بی دست ترین دستها شدم

چشام ...

چشامو ببند با دستهات عزیزم

که من بیدارترین بی خواب ها شدم

شونه هام

شونه هامو خورد کن

که حس نکنم دیگه سرتو روش ...

چهارپایه رو بیار همین جا بذار عزیزم 

وسط همین خیابونا، وسط همین کافه، همین چهاردیواری

من میرم بالا ...

بباف موهاتو دور گردنم 

که من بی گلوترین آدم شدم 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۴ ، ۱۶:۲۱

صدای منو از آیفوون ۱۶ میشنوین ؛) 

تولدم مبارک ۰۰۰

 

:نفس داره خیالت راه میره تا جون دارم نمیذارم بمیره ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۳۱

دیروز یه نفر به اتاقمون اضافه شد که گیتار میزنه، طرفدار چاوشیه، فوتبالیه. وقتی دیشب یکم برامون گیتار زد توی اتاق بازم اون وسوسه همیشگی یاد گرفتن گیتار، اون علاقه خاک شده توی زمین شروع به تپیدن کرد. چه دنیای بدی ... من تقریبا ده سال از امیر بزرگترم و دیشب تا نیمه شب نشستیم حرف زدن از چاوشی و فوتبال و موسیقی حرف زدیم و من گیج تر از قبل شدم درباره آینده. بیخیال آینده، چی میشه مگه هیچی از این دنیا نداشته باشیم؟! از شمردن خسته شدم. دلم نمیدونم چی میخاد، همه چی میخاد و هیچی نمیخاد و این بخاطر اینه که نمیدونه دقیقا چی میخاد از زندگی، بخاطر اینه برای خودش زندگی نمیکنه. بعد از استخدام شدنم به طرز ناخوشی بی برنامه شدم. نمیتونم حتی 4 صفحه پشت سر هم درس بخونم! وقی هم که جنگ شد کلا همه چیز بدتر شد. و حالا از دیشب خوره ی این موسیقی هم افتاده به جونم دوباره ... بنظرتون میشه هم برای قبولی ارشد پرستاری خوند هم گیتارو یاد گرفت؟ امیر میگه راهنماییم میکنه ممکنه بیخال ارشد بشم فعلا ... راستش فکر میکنم امیر یه نشونه ست.

آهنگ "نفس" چاوشی رو که گوش دادم ده شب؛ لباسمو پوشیدم و تا انقلاب راه رفتم و گوشش دادم: ؛عشق غمگینی بود.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۳۵

هم اتاقیم میگه:

همه چی کهنه میشه چیزی که الان خوشت میاد ممکنه چند سال دیگه احساست نسبت بهش دگرگون بشه. مهدی داره از پیش ما میره، فوآد هم وقتی جنگ شد رفت. من موندم و یه مهدی دیگه. خوابگاه خیلی خلوت شده. بعد از جنگ همه چی رنگ مرگ گرفته؛ نمیدونم چطور بگم انگار حال هیشکی خوب نیست. زندگی خوابگاهی تجربه ی خوبیه دلم میخاد بیشتر بمونم ولی یکم کرایه اش زیاده؛ آخه این خوابگاهی که هستم خوب و مرتبه و آدماشم خوبن. اجازه بدین به ترتیب بنویسم که چه بلاهایی سرم اومد!

من از اردیبهشت کارمو تهران شروع کردم توی یکی از بیمارستانهای شلوغ اینجا که الان دیگه اونقدان شلوغ نیست. و کم کارترین بخش اینجا افتادم و از این بابت شانس آوردم همه چی خوب پیش رفتداشتم درباره ارشد سرچ میکردم و شروع کرده بودم خوندن. داشت زندگیم یه روالی میگرفت که یه شب حدودای ساعت 3 شب من و فوآد باصداهای انفجار از خواب بلند شدیم. من اولش فکر کردم صدای آتیشبازی باشه آخه غدیر نزدیک بود. هر دومون تلگرام و چک کردیم و خبرای حمله رو دیدیم. نمیدونستیم چیکار کنیم. خوابگاه موندیم و فقط اخبار رو با ترس دنبال کردیم. صبحش رفتیم سر کار و دوباره که شب برگشتیم. حس اونشب شبیه قسمت سوم فصل آخر سریال گات (شب طولانی) بود همه منتظر یه اتفاق بودیم شد که صداهای پدافند و انفجار از اول شب شروع شد. واقعا ترسناک بود. فوآد وسیله هاشو جمع کرد و منو مهدی هم باهاش رفتیم توی مترو. تا ساعت 10 شب موندیم اونجا و دوباره برگشتیم خوابگاه و  از صداهای پدافند نمیشد خوابید و آروم بود. همه جای تهران خلوت بود همه شب که میشد میرفتن توی خونه هاشون خیلیاها هم که از تهران رفتته بودن. تهران همیشه زنده حالا مرده بود و تاریکی این مرگ رو زننده تر میکرد. من تصمیم گرفتم بیمارستان بخوابم. چند روزی بیمارستان موندم و حمله ها کماکان ادامه داشت. حس غریبی بود هر لحظه ممکن بود بمیری! یه شب مامانم زنگ زد گفت باید برگردی شهر خودمون و خیلی نگران بود؛ وسطای جنگ بود و زمزمه ی وسط اومدن آمریکا هم توی مردم پیچیده بود. منم صبح زود کارمو ول کردم و برگشتم شهرمون؛ فقط برای اینکه مامانم از نگرانی در بیاد. 4-5 روزی شهرمون موندم و بیمارستان هم تهدید به اخراج کرد. منم تصمیم گرفتم برگردم! فکر کنم 31 خرداد برگشتم تهران. به خانواده گفتم بیمارستان میخابم؛ اما میمودم خوابگاه. محیط بیمارستان خسته ام میکرد و از طرفی این ایده هم بود که خوابگاه ما جای نیست که بخاد آسیب ببینه. کم کم عادت کرده بودیم شبا با صداهای پدافند و انفجار بگذره اما همیشه ترس داشت. یه روز برای اولین بار ظهر حمله شد و نقطه های نزدیک ما هم زده شد؛ فوآد همون ظهر برای همیشه رفت و من هم پول زیادی به یک موتوری دادم و تا بیمارستان فرار کردم توی مسیر صداهای انفجارها رو میشنیدم که بنظر خیلی نزدیک بود؛ شبیه فیلمای اکشنی شده بود که قبلا میدیدم! 

شب آخر قبل آتش بس من تنها خوابگاه بودم و دوست همشهریم هم طبقه بالا بود. عجب شبی بود عجب شبی بود!

از گوشه و کنار تمام طول شب صدای پدافند و انجار میومد. من و رفیق همشهریم پیامک میدادیم و نمیدونستیم چیکار کنیم؛ فرار کنیم مترو؟ همونجا موندیم و صبح خبرای آتش بس اومده بود؛ بالاخره یه نفس راحت ...

جنگ 12 روزه تموم شد و من زنده موندم اما شبا هنوزم شهر مرده و بی روح بود؛ هنوزم یه جوریه نمیدونم چجوری ولی خوب نیست انگار همه منتظر یه اتفاق بدترن. من کلا برنامه هام رفت روی هوا ... همه روزا به بطالت گذشت ختی بدتر از بطالت ... هفته پیش برادر بزرگتر توی خونه اش، توی تنهایی و تاریکی و سکوت از دنیا رفت. هر چند برای ما برادر خوبی نبود اما به هر حال از ما بود و از همه بدتر پسرش که داستانش حالا دیگه غصه دار شده ... سردرگمم، نمیدونم چی میخام. تنهایی؟ عشق؟ سفر؟ تحصیل؟ ... نمیدونم. یه لجظه همه چی میخام لحظه ای دیگه هیچی و دلم میخاد برم سمت تباهی خالص؛ تیره ی تیره ... میخام سعی کنم خودمو جمع کن؛ اما بازم نمیدونم چطوری ... یعنی باید دست رو دست بذارم "زمان" همه چیزو درست کنه؟ نه ... باید یه کاری کنم.

تمام

17 تیر 1404 شب

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۴ ، ۲۰:۴۳

نمیدونم از کجا شروع کنم ...

از دوری، از دلتنگی، از بزرگ شدن، از گریه و بغض هام یا که از امیدهام و سرزدگی های گاه و بیگاه 

من یه بچه ام . یه بچه ام وسط یه شهر بزرگ. حالم یه چیزی بین خوب و بده. معلوم نیست چیطورم؛ گاهی پر سرزندگی مثل دیدن سگی که جلوی یه موتوری نشسته بود و میخندید و من با صاحبش چن دیقه ای حرف زدم، گاهی هم سیاه سیاه مثل بعضی زمانهای که بیمارستانم. میدونم درست میشه همه چی ولی میدونی یه حس غریبیه وقتی توی خیابان راه میرم و به قیافه ی آدما نگا میکنم اولین فکری که میاد توی ذهنم اینه که این الان برمیگرده خونه اشون. مفهوم خونه برام خیلی پر رنگ شده؛ اینکه کسی منتظرت باشه ... کسی منو دوست نداره و منم کسی رو دوست ندارم. بعضی وقتها آدم خوبی بودن ساده لوحی بنظر میاد؛ این ساده لوحی آزارم میده گاهی وقتا بقیه رو هم. 

حدودا داره میشه دو ماه که اومدم تهران و مهمترین احساسم پیگیری مفهوم Home بوده. از اینا که بگذریم برای ارشد شروع کردم به خوندن و خوشبختانه طبق برنامه پیش رفتم و یه روزهایی هم جلوتر رفتم. امیدواریم اینه که ارشد دانشگاه های تهران قبول بشم. تلاشم رو میکنم. باشگاهم نرفتم چونکه این ماه خیلی حقوق کمتر بهم دادن امیدوارم ماه بعد بهتر بگیرم که بتونم باشگاه هم برم؛ برنامه ورزشی رو هم گرفتم. اینم بگم که ممکنه خواهرم بیاد تهران، اگه بیاد بهتر میشه یکم از تنهایی در میام و میتونیم خونه بگیریم. 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۵۰

راحت گریه میکنم و از این بابت ناراحت نیستم.

از دست خودم ناراختم. بی برنامه دارم پیش میرم. انگار هیچ چیزی بجز امروز نیست.

پولامو بیهوده خرج میکنم.

الان که دارم از پانسیون این پست رو مینویسم فقط هاپو جلوم نشسته. اینجا خوبه ولی تا وقتی که خونه داشته باشی. نمیدونم چیکار میکنم، نمیدونم چیکار کردم فقط میدونم حسرت هام روز به روز داره بیشتر میشه. میخام هاپو رو بغل کنم طوری که انگار از تموم دنیا فقط این عروسک سهم منه. 

شرایط کاریم خوبه هااا همه چی نسبتا خوبه ها ولی یه قیمت تاریک دارم درونم که دوس دارم ولم کنه

بعضی وقتا احساس میکنم دیگه اون آدم خوب قدیمی نیستم یا حداقل دارم ازش دور میشم

+آهنگ زندان بان چاوشی چقد قشنگ بود

+بیا یه قول بدیم و پاش بمونیم. قول بدیم روند رو کنترل کنیم و بعد برگردیم به سمت اون آدم خوب قدیم؛ چه حس خوبی داره حتی فکر کردن بهش :)

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۳۰

امروز روز خوبی نبود؛ 

اولش خوب شروع نشد بعدش خوب بود.

همخونه شدن سخته برای منی که خیلی اجتماعی نبودم؛ نمیدونم !

باورتون میشه از بس الکی خندیدم وقتای که تنها میشم گریه ام میگیره؟!

تازه داره اون روی سکه نشون داده میشه. ولی خیلی از این مشکلا اگه میتونستم خونه بگیرم برطرف میشد. ولی خب همه جز به جز زندگی با خودمه؛ بعضی وقتا آزارم میده. بذار یه خاطره از سفرم به شیراز بگم. یه شب توی هتل دل پیچه شدید گرفتم طوری که رو زمین ولی میشدم. هتل برام یه آژانس گرفت که منو برسونه. یه آقا 50 ساله راننده بود که همراهم اومد تا توی درمانگاه؛ مرز کارتم رو بهش دادم رفت داروهامو خرید و بالای سرم وایساد تا خوب شم. این آرا دیگه بهم میگفت "بهنام بهتر شدی؟!" / "بهنام خوبی" از بدترین لحظه هایی بود که دوست داشتم "پدر" میداشتم. یکی که بتونم روش حساب کنم. چیز زیادی بود؟

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۴۵

یه بخشی افتادم که وقتی رفتیم تو گفتن دعای خیر کی پشت سرتون بوده که این بخش بیمارستان افتادین **

خدایا شکرت ... همه چی روز اول کار خوب بود :))

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۵۶

جمعه اومدم تهران و حالا کم کم دارم با شرایط جدید آشنا میشم.

دوستای قدیمی تماس گرفتن و اینجا اونقدرام تنها نیستم؛ حداقل در ظاهر ...

وقتی از شهرمون رفتم واقعا گریه کردم

مادرمم گریه کرد. 

مادرای نسل قدیم چقدر خوبن؛ عاشقتم مامان.

آدم بجز خانواده تو این دنیا هیچی نداره.

فردا اولین شیفتم هست. خیلی خوشحال شدم وقتی بهم گفتن افتادم بخش قلب؛ نمیدونم حس همیشه این بوده که توی کارم خوش شانسم. نمیدونم فردا باید برم ببینم چطوره. از چند نفر پرسیدم همه گفتن خوبه. خیلیا حتی نذاشتن چند روز خوشحال باشم از اینکه بالاخره یه کاری دارم؛ همه ناامیدم کردن و سعی کردن بهم بگن تهش هیچی نیست. باید قوی باشم و ادامه بدن. باید فکر ارشدم باشم و برنامه های روهوایی که دارم. اما خوشحالیم رو با کی میتونم تقسیم کنم؟ گریه ام میاد میدونم میشه و ادامه میدم. یه چیزی باید یادم باشه که جاه طلب نباشم. امروز سوار شدن بی آر تی و مترو رو یاد گرفتم. من باید به خودم افتخار کنم؛ همه زندگی رو پای خودم بودم، همه اش با تمام جزییاتش!

امیدوارم فردا روز خوبی باشه؛ من خودمو میشناسم یکم باید بگذره ...

برام دعا کنین عزیزانم!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۴۶