پرنده ی غمگین
دلم یه شرایط به کلی جدید میخاد
مشکلات حدید
همه چیز خیلی تکراری بنظر میاد
بی رنگ، بی روح
دلم میخاست الان منوشتم: اولین روز بیست و دو سالگی!
بعد توی خونه خودم میبودم، برای خودم آشپزی میکردم،
خودم بزرگ میشدم
دلم میخواد ده سال از اینکه کسی رو ندارم گذشته باشه
که ببینم دنیا چه شکلیه. دوست داشتم دست و بالم بازتر بود
حتی توی یه شهر بزرگتتر میبودم
برا اینکه خودمو بشناسم، دنیا رو بشناسم
دوست دارم با آدمای بیشتری حرف میزدم
دوستای صمیمی بیشتری میداشتم
بعضی وقتا حس میکنم من اصلا زندگی نکردم!
توام مثل منی؟ هنوز جس میکنی زندگیت شروع نشده؟
آره فکرکنم خیلی ها توو این کشور همین حسو دارن
روز رو به شب رسوندن، شب رو به روز وصل کردن
دو تا آدم بودن: آدم شب، آدم روز
گیر کردن توو یه چرخه ی روزمرگی ساختگی
احساس خفگی
تنی که زندونیه، روحی که مرده
روح من هنوز زنده اس؛ اما خیلی چیزا رو قلبش تلنبار شده
کمتر حرف میزنه
کمتر حوصله داره
اما هنوز نفس میکشه
نمیدونم کی قراره بمیره
نمیدونم اگه مرده بود الان من راحت تر بودم یا نه
شاید این نفسای آخرشه
دلم نمیخاد بمیری
تو هنوز حتی به سی سالگی نرسیدی و خیلی خیلی وقت داری برای بالا رفتن و رسیدن.