باران بعد رفتنت بند نمی آید - چگونه در زندگی یک برنده باشیم - شعر زمان ما - از خودت برایم بگو - اگر صدای تو خوب است مرا بخوان - مجموعه اشعار فروغ فرخزاد - - در کوچه باغ شعر نو - خرمگس - قمار باز - جز از کل - صدای راه پله می آید - ریگ روان - یکی مثل همه - پرژه ی خونین او - پرچم های کهنه ی صلح - سن عقل - هنر شفاف اندیشیدن - شب و روز یوسف - عقیل عقیل - دیدار بلوچ - اگر این نیز انسان است - مغازه خودکشی - مجوس - عامه پسند - سفر - تهوع - وزارت درد - یک عاشقانه آرام - نیایش چرنوبیل - منجنیق - آه به خط بریل - این دست بی صدا - این عشق هیولایی - من، شماره سه - ...
- باران بعد رفتنت بند نمی آید (محسن حسینخانی) - - - - -
امروز یکیار دیگر از خودم پرسیدم آیا او را دوست دارم؟ و باز یکبار دیگر نمی دانستم چه جوابی بدهم یا بهتر بگویم برای صدمین بار به خودم جواب دادم که از او نفرت دارم.
هیچ وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرند درسی دردناک به انسان ها بدهند، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زیانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست داده ام ...
- صدای راه پله می آید (حسین صفا - شعر)*** - -
من که دستم به جایی بند نیستمن فقط میتوانم تو را روایت کنمو دستانم را قلاب کنم برایتوقتی از ارتفاع سخن می گویی
زمان کُند شد، شبیه تابستان های کودکی. روزها طولانی بودند. قرص های خواب باعث می شدند شبها بتوانم بخوابم چیزی نگذشت که روزها هم با قرص می خوابیدم و کم کم داشتم به زندگی روی ویلچر خو می گرفتم؛ دیدن صد آدم که چشم شان داد می زدند خوشحال اند از اینکه جای من نیستند. در این فکر بودم که زندگی آموزش اولیه است برای بهشتی حتا بی رحم تر.من همیشه اشتباه میکردم. خودکشی گفتنِ "من استعفا می دم" نیست، بیشتر اینه، "تو اخراجی"!
اول مادرم مرد، شش ماه بعد هم پدرم، هشت ماه بعد تنها خواهرم مرد، یکسال بعد ازدواجم شکست خورد و زنم هرچی داشتم ازم گرفت. بعد از اون بود که دائم تو خیال می دیدم که یک نفر میاد طرفم و میگه، "حالا می وخوایم دست راستت رو ببریم. تحملشو داری؟" اونا دست راستمو بریدن. بعدا دوباره اومدن و گفتن، "حالا می خوایم دستت چپت رو ببریم" بعد که کارشونو کردن دوباره یه روز برگشتن و گفتن " نمی خوای تسلیم بشی؟ بست نیست؟"
در این نواحی اصلا عجیب نیست که دشمنی ها باقی بماننددر حالی که علتشان مدتها پیش از یادِ همه رفته.
تو صلح بودی و گلوله باید در تفنگ می ماند.
سن عقل، سن تسلیم شدن است
شرکت های تبلیغاتی به جای این که به مزایای محصول خود بپردازند،یک داستان درباره آن می سازند.
گفتگویی که تکراری و خالی بود. یک جور حرف که فقط حرف بود. حرف برای حرف. برای پر کردن همان لحظه. برای تاراندن سکوت. چون اگر به سکوت فرصت داده می شد که خودش را جا کند، جدایی را تلخ می کرد.
تن رها کن تا نخواهی پیرهن.
غریب اگر نیست، غریب وار هست. تنهایی عمیقی در نشست و برخاستش؛ در نگاهش هست. حجب و نجابتی در کنج لبهایش میبینم. احساس همدلی می کنم.
امروز ته مانده ی احساس حیاتم فقط به کار حس کردن سرما و گرسنگی می آید.
من حتی آنقدر زنده نیستم که بدانم چطور می توان خود را کُشت.
- مغازه خودکشی (ژان تولی)* - - - -
زنده بودن زمان می برد. از همه چیز بردیدن زمان می برد. «می خواهم بخوابم.» مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه داد.
- مجوس (جان فاولز)**** -
از آن چه ازش نفرت داشتم گریخته بودم ولی جایی پیدا نکرده بودم که دوستش بدارم پس تظاهر می کردم جایی وجود ندارد که بشود دوستش داشت ... مصاحبه های شغلی بسیاری کردم و چون اشتیاقی را نشان نمی دادم که دنیا از یک جویای کار جوان انتظار دارد، در تک تک شان شکست خوردم.
- عامه پسند (چارلز بوکفسکی)* - - - -
آدمها وابسته می شوند. وقتی که بند نافشان را می بُرند به چیزهای دیگر وابسته می شوند. نور، صدا، پول، سراب، مادر، جنایت، بدحالیِ دوشنبه صبح ها.
- سفر (محمود دولت آبادی)* - - - -
زیر نگاه دیگران پکر می شد و حس می کرد که چشم های او گود و دورند. مثل اینکه به یک شب تاریک راه داشتند.
- تهوع (ژان پل سارتر)**** -
حتما جلو آینه ها با بردباری تقلا می کند صورتش تغییری نکند: نه به خاطر عشوه گری یا ترسِ پیر شدن. میخواهد همان طور که هست بماند، درست همان شکلی. شاید از همین خصوصیتش خوشم می آید،همین وفاداری عمیق و سرسختانه به کوچک ترین چین های صورتش.
- وزارت درد (دوبراوکا اوگرشیچ)*** - -
دلم میخواست بدانم صدهزار آدم گمنامی که بدون حمایت پرشورشان جنگ در نمیگرفت چه احساسی دارند. آیا احساس گناه می کنند؟ جماعت سیاستمداران، دیپلمات ها و پرسنل نظامی خارجی ای که به مملکت هجوم آورده بودند چه؟ آنها نه فقط حقوق های کلانی گرفته بودند بلکه عنوان هم به آنها داده شده بود.
- یک عاشقانه آرام (نادر ابراهیمی)* - - - -
هیچ قله ای آخرین قله نیست، رسیدن غم انگیز است.
- نیایش چرنوبیل (سوتلانا اَلکسیویچ)*****
«چرنوبیل مفهومی داستایوفسکی وار است: تلاش برای توجیهِ انسان. و شاید هم همه چیز خیلی ساده باشد: روی پنجه پا وارد دنیا شدن، در آستانه ایستادن و نگاه کردن؟! از جهان الاهی متحیر بودن ... و همین گونه زندگی کردن ...»
- منجنیق (حسـین صفا)**** -
رسول حرف زدن با من!برای مومن اندوهمتو سرپناه ترین غاریامامِ گوش به من دادن!برای رازنگه داریتو سربه مهرترین چاهی
- آه، به خط بریل (حسـین صفا)* - - - -
پنجره را / وقتی باران بارید / بستم / و پذیرفتم که برادری ندارم / حالا که رو به روی اتاق من / در کنار آن برج / برجِ دیگری ساخته اند / و در کنار آن برجِ دیگر / برجی دیگر / وقتی که پشت پنجره می ایستم / صدها پنجره می بینم / همگی بسته
- این دستِ بی صدا (حسـین صفا)*** - -
سبک نکرد مرا چیزی / نه واژگونه شدن از عشق / نه دست و پا زدن از شادی / عزیز من! تو چه میدانی / کدام غربتِ طولانی / مرا به حال سکوت انداخت / سپس در این ملکوت انداخت! / عزیز من! تو چه میدانی / چرا فراریم از شادی!
- این عشق هیولایی (محسن چاووشی)* - - - -
توضیحات: ...
- من، شماره سه (عطیه عطارزاده)** - - -
کاش از توی این سوراخ بروم بیرون،مثل دود سیگار،بخار شوم بروم بالا،بنشینم روی بال کلاغ ها. اصلا چرا این همه استخون دارم؟این همه گوشت؟
- کلکسیونر (جان فاولز)**** -
هیچ چیز جلودار «آدم های جدید» نیست،
روز به روز قوی تر می شوند و ما را در باتلاق شان غرق می کنند.
- صد نامه عاشقانه (نزار قبانی)** - - -
- بیگانه (...)
- دزیره (...)
- وداع با اسلحه
- دنیای صوفی
- رستاخیز
- خندیدن بدون لهجه
- دختری از پرو
- هشت کتاب
- بوف کور