ناآشنا
شنبه, ۷ ارديبهشت
امروز روز خوبی نبود؛
اولش خوب شروع نشد بعدش خوب بود.
همخونه شدن سخته برای منی که خیلی اجتماعی نبودم؛ نمیدونم !
باورتون میشه از بس الکی خندیدم وقتای که تنها میشم گریه ام میگیره؟!
تازه داره اون روی سکه نشون داده میشه. ولی خیلی از این مشکلا اگه میتونستم خونه بگیرم برطرف میشد. ولی خب همه جز به جز زندگی با خودمه؛ بعضی وقتا آزارم میده. بذار یه خاطره از سفرم به شیراز بگم. یه شب توی هتل دل پیچه شدید گرفتم طوری که رو زمین ولی میشدم. هتل برام یه آژانس گرفت که منو برسونه. یه آقا 50 ساله راننده بود که همراهم اومد تا توی درمانگاه؛ مرز کارتم رو بهش دادم رفت داروهامو خرید و بالای سرم وایساد تا خوب شم. این آرا دیگه بهم میگفت "بهنام بهتر شدی؟!" / "بهنام خوبی" از بدترین لحظه هایی بود که دوست داشتم "پدر" میداشتم. یکی که بتونم روش حساب کنم. چیز زیادی بود؟
۰۴/۰۲/۰۷