جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------

(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

کهنگی

سه شنبه, ۱۸ تیر

هم اتاقیم میگه:

همه چی کهنه میشه چیزی که الان خوشت میاد ممکنه چند سال دیگه احساست نسبت بهش دگرگون بشه. مهدی داره از پیش ما میره، فوآد هم وقتی جنگ شد رفت. من موندم و یه مهدی دیگه. خوابگاه خیلی خلوت شده. بعد از جنگ همه چی رنگ مرگ گرفته؛ نمیدونم چطور بگم انگار حال هیشکی خوب نیست. زندگی خوابگاهی تجربه ی خوبیه دلم میخاد بیشتر بمونم ولی یکم کرایه اش زیاده؛ آخه این خوابگاهی که هستم خوب و مرتبه و آدماشم خوبن. اجازه بدین به ترتیب بنویسم که چه بلاهایی سرم اومد!

من از اردیبهشت کارمو تهران شروع کردم توی یکی از بیمارستانهای شلوغ اینجا که الان دیگه اونقدان شلوغ نیست. و کم کارترین بخش اینجا افتادم و از این بابت شانس آوردم همه چی خوب پیش رفتداشتم درباره ارشد سرچ میکردم و شروع کرده بودم خوندن. داشت زندگیم یه روالی میگرفت که یه شب حدودای ساعت 3 شب من و فوآد باصداهای انفجار از خواب بلند شدیم. من اولش فکر کردم صدای آتشبازی باشه آخه غدیر نزدیک بود. هر دومون تلگرام و چک کردیم و خبرای حمله رو دیدیم. نمیدونستیم چیکار کنیم. خوابگاه موندیم و فقط اخبار رو با ترس دنبال کردیم. صبحش رفتیم سر کار و دوباره که شب برگشتیم. حس اونشب شبیه قسمت سوم فصل آخر سریال گات (شب طولانی) بود همه منتظر یه اتفاق بودیم شد که صداهای پدافند و انفجار از اول شب شروع شد. واقعا ترسناک بود. فوآد وسیله هاشو جمع کرد و منو مهدی هم باهاش رفتیم توی مترو. تا ساعت 10 شب موندیم اونجا و دوباره برگشتیم خوابگاه و  از صداهای پدافند نمیشد خوابید و آروم بود. همه جای تهران خلوت بود همه شب که میشد میرفتن توی خونه هاشون خیلیاها هم که از تهران رفتته بودن. تهران همیشه زنده حالا مرده بود و تاریکی این مرگ رو زننده تر میکرد. من تصمیم گرفتم بیمارستان بخوابم. چند روزی بیمارستان موندم و حمله ها کماکان ادامه داشت. حس غریبی بود هر لحظه ممکن بود بمیری! یه شب مامانم زنگ زد گفت باید برگردی شهر خودمون و خیلی نگران بود؛ وسطای جنگ بود و زمزمه ی وسط اومدن آمریکا هم توی مردم پیچیده بود. منم صبح زود کارمو ول کردم و برگشتم شهرمون؛ فقط برای اینکه مامانم از نگرانی در بیاد. 4-5 روزی شهرمون موندم و بیمارستان هم تهدید به اخراج کرد. منم تصمیم گرفتم برگردم! فکر کنم 31 خرداد برگشتم تهران. به خانوائه گفتم بیمارستان میخابم؛ اما میمودم خوابگاه. محیط بیمارستان خسته ام میکرد و از طرفی این ایده هم بود که خوابگاه ما جای نیست که بخاد آسیب ببینه. کم کم عادت کرده بودیم شبا با صداهای پدافند و انفجار بگذره اما همیشه ترس داشت. یه روز برای اولین بار ظهر حمله شد و نقطه های نزدیک ما هم زده شد؛ فوآد همون ظهر برای همیشه رفت و من هم پول زیادی به یک موتوری دادم و تا بیمارستان فرار کردم توی مسیر صداهای انفجارها رو میشنیدم که بنظر خیلی نزدیک بود؛ شبیه فیلمای اکشنی شده بود که قبلا میدیدم! 

شب آخر قبل آتش بس من تنها خوابگاه بودم و دوست همشهریم هم طبقه بالا بود. عجب شبی بود عجب شبی بود!

از گوشه و کنار تمام طول شب صدای پدافند و انجار میومد. من و رفیق همشهریم پیامک میدادیم و نمیدونستیم چیکار کنیم؛ فرار کنیم مترو؟ همونجا موندیم و صبح خبرای آتش بس اومده بود؛ بالاخره یه نفس راحت ...

جنگ 12 روزه تموم شد و من زنده موندم اما شبا هنوزم شهر مرده و بی روح بود؛ هنوزم یه جوریه نمیدونم چجوری ولی خوب نیست انگار همه منتظر یه اتفاق بدترن. من کلا برنامه هام رفت روی هوا ... همه روزا به بطالت گذشت ختی بدتر از بطالت ... هفته پیش برادر بزرگتر توی خونه اش، توی تنهایی و تاریکی و سکوت از دنیا رفت. هر چند برای ما برادر خوبی نبود اما به هر حال از ما بود و از همه بدتر پسرش که داستانش حالا دیگه غصه دار شده ... سردرگمم، نمیدونم چی میخام. تنهایی؟ عشق؟ سفر؟ تحصیل؟ ... نمیدونم. یه لجظه همه چی میخام لحظه ای دیگه هیچی و دلم میخاد برم سمت تباهی خالص؛ تیره ی تیره ... میخام سعی کنم خودمو جمع کن؛ اما بازم نمیدونم چطوری ... یعنی باید دست رو دست بذارم "زمان" همه چیزو درست کنه؟ نه ... باید یه کاری کنم.

تمام

17 تیر 1404 شب

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴/۰۴/۱۸

نظرات  (۳)

چه قدر صادقانه و صمیمی روایت کردین
حال همه مون همین طوری بود
ظهر دوشنبه ای که همه جا رو زد و اوین رو زد
یه چیزی توی شهر بود از جنس یه شعار
شعاری شبیه این
زندگی آنقدرها هم مهم نیست

خدا نیروهای مسلحمون رو حفظ کنه
چقدر مظلومانه شهید شدند و چه شجاعتهایی به خرج دادند مخصوصا ارتشیهای پدافند
خیلی حماسه آفریدند
در جنگ تن به تن با اف شانزده
یکیشون توی بهشت زهرا داستانش هست
برین بهشت زهرا
حالتون خوب میشه
انگار شهدای این چند روز خودشون بهتون دلداری میدن و این پودر مرگ رو از روحتون پاک می کنن
رفتم که میگم
پاسخ:
لطف دارین . ممنونم
خیلی روزهای بدی بود. البته هنوزم هست.
انگار یه چیزایی رو بعد از اینکه آدم تجربه‌اشون میکنه، دیگه نمی‌تونه به حالت قبلش برگرده.
همه امید و آرزوهام گم شدن
پاسخ:
آره واقعا آدم هیچ فکری نمیتونست داشته باشه.
منم همه برنامه هام بهم ریخت و هنوزم نتونستم خودمو جمع کنم
شاید بد باشه اینطور بگم ولی اون چند روز سرگرم بودم.صدای پدافند و بمب و موشک و... صدایی میومد بلند میشدم میرفتم بیرون ببینم چیه.اینجا هم خلوت بود اون چند روز.خدا رحمت کنه داداشت رو.روحش شاد.
پاسخ:
تجربه ی بدی بود. 
ممنوم حامد ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.