جمعه اومدم تهران و حالا کم کم دارم با شرایط جدید آشنا میشم.
دوستای قدیمی تماس گرفتن و اینجا اونقدرام تنها نیستم؛ حداقل در ظاهر ...
وقتی از شهرمون رفتم واقعا گریه کردم
مادرمم گریه کرد.
مادرای نسل قدیم چقدر خوبن؛ عاشقتم مامان.
آدم بجز خانواده تو این دنیا هیچی نداره.
فردا اولین شیفتم هست. خیلی خوشحال شدم وقتی بهم گفتن افتادم بخش قلب؛ نمیدونم حس همیشه این بوده که توی کارم خوش شانسم. نمیدونم فردا باید برم ببینم چطوره. از چند نفر پرسیدم همه گفتن خوبه. خیلیا حتی نذاشتن چند روز خوشحال باشم از اینکه بالاخره یه کاری دارم؛ همه ناامیدم کردن و سعی کردن بهم بگن تهش هیچی نیست. باید قوی باشم و ادامه بدن. باید فکر ارشدم باشم و برنامه های روهوایی که دارم. اما خوشحالیم رو با کی میتونم تقسیم کنم؟ گریه ام میاد میدونم میشه و ادامه میدم. یه چیزی باید یادم باشه که جاه طلب نباشم. امروز سوار شدن بی آر تی و مترو رو یاد گرفتم. من باید به خودم افتخار کنم؛ همه زندگی رو پای خودم بودم، همه اش با تمام جزییاتش!
امیدوارم فردا روز خوبی باشه؛ من خودمو میشناسم یکم باید بگذره ...
برام دعا کنین عزیزانم!