جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------

(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

راحت گریه میکنم و از این بابت ناراحت نیستم.

از دست خودم ناراختم. بی برنامه دارم پیش میرم. انگار هیچ چیزی بجز امروز نیست.

پولامو بیهوده خرج میکنم.

الان که دارم از پانسیون این پست رو مینویسم فقط هاپو جلوم نشسته. اینجا خوبه ولی تا وقتی که خونه داشته باشی. نمیدونم چیکار میکنم، نمیدونم چیکار کردم فقط میدونم حسرت هام روز به روز داره بیشتر میشه. میخام هاپو رو بغل کنم طوری که انگار از تموم دنیا فقط این عروسک سهم منه. 

شرایط کاریم خوبه هااا همه چی نسبتا خوبه ها ولی یه قیمت تاریک دارم درونم که دوس دارم ولم کنه

بعضی وقتا احساس میکنم دیگه اون آدم خوب قدیمی نیستم یا حداقل دارم ازش دور میشم

+آهنگ زندان بان چاوشی چقد قشنگ بود

+بیا یه قول بدیم و پاش بمونیم. قول بدیم روند رو کنترل کنیم و بعد برگردیم به سمت اون آدم خوب قدیم؛ چه حس خوبی داره حتی فکر کردن بهش :)

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۳۰

امروز روز خوبی نبود؛ 

اولش خوب شروع نشد بعدش خوب بود.

همخونه شدن سخته برای منی که خیلی اجتماعی نبودم؛ نمیدونم !

باورتون میشه از بس الکی خندیدم وقتای که تنها میشم گریه ام میگیره؟!

تازه داره اون روی سکه نشون داده میشه. ولی خیلی از این مشکلا اگه میتونستم خونه بگیرم برطرف میشد. ولی خب همه جز به جز زندگی با خودمه؛ بعضی وقتا آزارم میده. بذار یه خاطره از سفرم به شیراز بگم. یه شب توی هتل دل پیچه شدید گرفتم طوری که رو زمین ولی میشدم. هتل برام یه آژانس گرفت که منو برسونه. یه آقا 50 ساله راننده بود که همراهم اومد تا توی درمانگاه؛ مرز کارتم رو بهش دادم رفت داروهامو خرید و بالای سرم وایساد تا خوب شم. این آرا دیگه بهم میگفت "بهنام بهتر شدی؟!" / "بهنام خوبی" از بدترین لحظه هایی بود که دوست داشتم "پدر" میداشتم. یکی که بتونم روش حساب کنم. چیز زیادی بود؟

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۴۵

یه بخشی افتادم که وقتی رفتیم تو گفتن دعای خیر کی پشت سرتون بوده که این بخش بیمارستان افتادین **

خدایا شکرت ... همه چی روز اول کار خوب بود :))

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۵۶

جمعه اومدم تهران و حالا کم کم دارم با شرایط جدید آشنا میشم.

دوستای قدیمی تماس گرفتن و اینجا اونقدرام تنها نیستم؛ حداقل در ظاهر ...

وقتی از شهرمون رفتم واقعا گریه کردم

مادرمم گریه کرد. 

مادرای نسل قدیم چقدر خوبن؛ عاشقتم مامان.

آدم بجز خانواده تو این دنیا هیچی نداره.

فردا اولین شیفتم هست. خیلی خوشحال شدم وقتی بهم گفتن افتادم بخش قلب؛ نمیدونم حس همیشه این بوده که توی کارم خوش شانسم. نمیدونم فردا باید برم ببینم چطوره. از چند نفر پرسیدم همه گفتن خوبه. خیلیا حتی نذاشتن چند روز خوشحال باشم از اینکه بالاخره یه کاری دارم؛ همه ناامیدم کردن و سعی کردن بهم بگن تهش هیچی نیست. باید قوی باشم و ادامه بدن. باید فکر ارشدم باشم و برنامه های روهوایی که دارم. اما خوشحالیم رو با کی میتونم تقسیم کنم؟ گریه ام میاد میدونم میشه و ادامه میدم. یه چیزی باید یادم باشه که جاه طلب نباشم. امروز سوار شدن بی آر تی و مترو رو یاد گرفتم. من باید به خودم افتخار کنم؛ همه زندگی رو پای خودم بودم، همه اش با تمام جزییاتش!

امیدوارم فردا روز خوبی باشه؛ من خودمو میشناسم یکم باید بگذره ...

برام دعا کنین عزیزانم!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۴۶