دیگه حتی پیاده روی هم برام اون حس قبل رو نداره بعد از آبان انگار که شهر مرده
انگار همه جا یه سکوتِ مسموم پخش شده باشه
همه جا دلگیر بنظر میاد
مثل من که این روزا از همه چیز دلگیرم.
چطور میشه دلگیر نبود از صبح هایی که باتوم ها برای چهره های یخ زده ی شهر یه روز خوب دیگه رو آرزو میکنن و خورشیدی که هر روز صبح بیخود طلوع میکنه و سعی میکنه این مردمو هنوزم گرم نگه داره، امیدوار نگه داره.
11 دی چهارشنبه: اون روز صبحش کارگاه ایمنی مددجو رفتم. دانشکده نسبتا شلوغ بود قرار بود برای روز پرستار جشنی گرفته بشه و منم مثل همیشه قصد نداشتم برم با اینکه یکی از همکلاسیام بخاطر اینکه مجری مراسم بود ازم خواسته بود برم و ازش عکس بگیرم واقعا حوصله ی اینجور جشنای مسخره رو ندارم اون روز این حس حتی بیشتر هم شده بود. بی توجه از هر چیزی که در اطراف می گذشت از دانشکده خارج شدم آهنگ "عقل و خرد" آلبوم جدید چاوشی رو پلی کردم: احساس مبهمی دارم "از خودت ناراضی باش" اما دوست دارم بدونم که من خیلی وقتا همه ی تلاشی که میتونم رو انجام دادم، دوست دارم بدونم که آخرش از خودم میبَرم، آخرش همه ی اونچیزی میشم که میخواستم. شاید از این سالهای کم ناامید باشم اما من آینده رو روشن میبینم. منتظر تاکسی وایسادم بعد از این خودخوری احساس بهتری دارم و کل این مسیر طولانی از مرکز شهر تا خونه رو با "بر سلطان" چاوشی سپری میکنم. وارد خونه میشم و مادرو میبینم حرکات احمق گونه ای انجام میدم که احساس کنه خوشحالم، شاید اون لحظه واقعا خوشحال بودم ... میام توی اتاق یکی دو ساعتی وقتم آزاده تا بعد از ظهری که بشینم یکم درس بخونم. لپ تاپ رو باز میکنم و با نوشته برادم رو به رو میشم چند لحظه گنگم آخه از این عادتا نداشت با داد و هوار مادرو در جریان میذارم واقعا جز غیرمنتظرترین لحظه های زندگی بود. آروم میگیرم و تلگرامو باز میکنم لعنت به این روز امروز چه خبره: استاد ادبیات بهم پیام داده و روز پرستارو تبریک گفته بهم. بهترین استادی که داشتم خیلی خاکی و دلنشین.
کاش همه ی لحظه ها برایم حس خیابان های دم صبح را داشتند، کاش می شد بیشتر از اینها دور شد از آدمی که به آن بدل شده ام ... کاش می شد سه قدم به تو نزدیک تر شد، کاش بین دکمه های پیراهنم گل قرمز رنگی را برایت پنهان کنم کاش امروز ابرها بیایند اما بارانی نبارد شبیه همه آن نگفتن ها و انتظار روزهایی که نمی آیند، کاش خوشبختی همان حس غریبی باشد که در روحت رفته رفته کهنه می شود خوشبختی ای که هیچوقت در زمان فراموش نخواهد شد تا که حس کنم دیگر خوشبختی در کار نخواهد بود ... کاش روزها و لحظه ها به امید نمی نشستم و رویاهایی که اینقدر در نظرم ملموس، محال شده اند.
کاش میتوانستم ماس ماسکی را در گوشهایم بگذارم
و فاصله ی دو شهر را با آلبوم "قمار باز" چاوشی پیاده طی کنم:
10 دی: و اینکه فقط ادمای کمی مفهمن که ارزشو نداره ...