آیا هنوز هم یادت است. روزگاری که ساده ی ساده بود درست مثل پوچی ای که اکنون دارد زندگی را مثل گردبادی در خود می بلعد. آیا یادت مانده که چگونه ناگهان شروع شد و ناگهان هم تمام شد؟ حالا که دیگر تنها نشانه ات هم در ذهنم نابود شده ... بیا، بیا و بگو که دَرها را محکم تر از همیشه باید بست وقتی میبینی که قلبها لای دَر هستند و بگو ندیدی که به پایین سقوط کردم!
و وقتی از راه رسیدی روی نیمکتی با بیشترین فاصله از بشریت به انتظار بنشین و تماشا کن معصومیتهای از دست رفته ی آدمی را، تماشا کن انسان به ظاهر متمدنِ قرن بیست و یکم را، درخت گیلاس حیاط را، و وقتی تماشا حوصله ات را سر برد به جای حال من، از ستاره یمان در قعر آسمان بپرس، بپرس از درهای بسته ی قلب که چگونه نیست حالش؟!