کام بک فوتبالی
تنها چیزی که حس خوبی داشت برد دیروز منچستر بعد از اینگه دو بر صفر عقب بود و واقعا از این اتفاق بی دلیل خیلی خوشحال بودم همان حس قدیمی دوباره در من زنده شد به یاد زمانی که انتظار تنها بین دو بازی فوتبال منچستریونایتد معنا می شد مدتها بود که حوصله ای برای دیدن فوتبال نداشتم و به یاد می آوردم زمانی را که میگفتم: امکان ندارد هرگز یک بازی فوتبال منچستر را هم از دست بدهم!!
اما راستش عوض شدم همه ی ما عوض شدیم اما انگار من از نفس هم افتاده ام و هیچ چیز لذتی ندارد نه دانشگاه، نه قدم زدن، نه فوتبال ... دلم برای بچگی تنگ شده دلم برای مدرسه تنگ شده برای زنگ ورزش ... یادش بخیر آن زمان که کنار مادرم می ایستادم و تغییرات قدم را بررسی میکردم، یادش بخیر آن بار که وقتی فوتبال میکردیم و انگشت دست من ضرب خورد و کبود شد و ساعتها فکر میکردم که چطور آن را از مادرم پنهان کنم و حالا فکر میکنم چه چیزهای بزرگی را از او پنهان کرده ام بنظرم نباید بزرگ میشدیم باید برای همیشه بچه میماندیم.
بگذریم چون میگذره بالاخره این روزها هم ... دیروز وقتی میخواستم برم باشگاه چند بار گفش میپوشیدم و بعد متوجه میشدم یه چیزی یادم رفته یه بار گوشی، یه بار پول، یه بار کارت باشگاه دیگه اینقدر بالا پایین رفتم که دسشویم گرفت و اونجا بود که متوجه شدم شورت هم یادم رفته بود D: