دیوانه
"شب است و رویای دور دست تو نزدیک نمی شود"
دیوونه ی پاییز و برگهای زردش
دیوونه ی عصرهای پر شده از قدم زدنای بی هدف
دیوونه ی دود سیگار و سرفه هایی بی انتها
دیوونه ی چشم بستنهای اجباری
دیونه ی قرصهای بیست میلی
دیوونه ی آینده ای که راه گم کرد و شهریوری که گذشت
دیوونه ی تصویرِ مدام در حال حرکت پدر
دیوونه ی اون چشمای سردی که وزا خورشید رو فتح میکنه
دیوونه ی بازیِ صامت دنیا
دیوونه ی قهرمان های پنهان شده تو قعر نانوشته های تاریخ
دیوونه ی نماز خوندن مَردی بین کانال های جنگی زیر آتش خمپاره های دشمن تو گذشته ای که مصون مانده از جهل.
راه فراری نیس، ما روزی به دست اینا دیوونه میشیم درست برعکس آدمایی که حریصانه دنبال شادی میگردن و خودشونو به هر در و دیواری میزنن ولی تهش میدونی چی نصیبشون میشه؟ یه جهالتِ شاد: اینا دیگه هیچوقت دیوونه نمیشن. میدونی چرا؟ غمِ روشنگر: آره تو نفهمیدیش خودِ تویی که مشتریِ شادیِ بی باور بودی. نفهمیدی که "در نیستی کوفت تا هست شد". میشد خودت باشی خودِ خودت تا حالا بهش فکر کرده بودی؟ حتی میشه جهانگرد بود و زندگی ای داشت به اندازه کوله پشتیت ...
میتونی دیوونه باشی دیوونه ها دیگه مشتری نیستن اونا حدی برای تخیل قبول ندارن اونا با دیدن منظره ی غروب خورشید حالشون خوب میشه، با دیدن برگ درختای خیس،برفای پا نخورده اونا با چشماشون قاب درست میکنن.
(آپدیت شده در تاریخ 1400.1.20: خودمونیما عجب مزخرفایی مینوشتم)