یادتونه اول ماه پست گذاشتم و نوشتم: خدایا یعنی آخر ماه چی میشه و ...
الان همه اون اتفاقایی که دلم میخاست افتاده ولی حتی اگه بقیه اتفاقا هم میفتاد به یه ورم بود! برام مهم نیست. دیگه برام مهم نیست. چارتا شیفت میدم و میام کارای خودمو میکنم. باید سعی کنم آروم باشم ... نفس عمیق بکشم ... شونه هامو بدم بالا ... باور دارم هر چقدرم ساعت کارم زیاد باشه میتونم برنامه ام رو پیش ببرم؛ مهر بیشترین ساعت کاری ممکن رو داشتم ولی تونستم بیشترین زبانو بخونم. تقریبا گرامرو خوندم و دارم مرور میکنم و تمرین بیشتر حل میکنم خیلی خوب نیستم ولی دارم تمرین میکنم. باید تا آخرای سال دیگه آماده آیلتس باشم. یکی دو ماه دیگه هم کلاس زبانم شروع میشه و استارت اصلیم اونجاست با یه استاد سخت گیر ... یه مقدار قرض پیشم بود از زمان دانشگاه، ماه بعد قرضام تموم میشه و یکم بیشتر پول توو دستم میمونه هرچند من یکمی ولخرجم و با اینکه میدونم باید کمتر خرج کنم ولی وقتی میرم بازار یه چیزی دلم میکشه میخرم! اینطوری شد که تا آخر ماه حتی اگه بخوام هم پولی ندارم که برم باشگاه D: ... و خبر خوب اینه که باشگاه قبلیم رو پیدا کردم فکر میکردم کلا بسته اما چند روز پیش خیلی اتفاقی دیدم فقط یه خیابون جا به جا شده. خیلی چیزها مطابق میلم داره پیش میره و بنظر باید حالم خوب باشه اما خب اونقدرا نیست و بنظرم طبیعیه؛ مشکی ندارم باهاش!
اتفاقا همینجوری باید ادامه داد. انتظار برای پیدا کردن انگیزه همیشه بنظرم احمقانه بوده. واضحه که انگیزه فقط با حرکت کردن ما پیداش میشه. داستایوسکی میگه:
در ناامیدی آتشی ترین لذتها شکل میگیرند
ادامه میدم چون خیلی چیزها هنوزم دست خودمه و «میتونم» و «باید» و «مجبورم» عوضشون کنم ....