احساس میکنم ارتباطم با تو فراتر از غریزه شده؛
یک فراموشیِ دائما در سر ...
یک چیز انتزاعی، آرمانی، نامیرا ...
احساس میکنم ارتباطم با تو فراتر از غریزه شده؛
یک فراموشیِ دائما در سر ...
یک چیز انتزاعی، آرمانی، نامیرا ...
مادرش تعریف میکرد یه سال روز قربان نزدیک ظهر آماده میشن برن خونه مادربزگ و ناهار رو اونجا باشن. اون روز خونه مادر بزرگ غذای مفصلی تدارک دیده شده بود. پدر به پسرش میگه بچه بیا برو یه دوتا نوشابه بخر با خودمون ببریم. پسر هم آماده میشه و میره در مغازه که نوشابه بخره اونجا یه پسر بچه میبینه که داره سه تا تخم مرغ میخره. خرید نوشابه رو بیخیال میشه یکم که پسر بچه از مغازه دور میشه میره ازش میپرسه امروز ناهار تخم مرغ دارین؟ میگه آره ... میپرسه چند نفرین؟ میگه سه نفر ... پسر میاد خونه نوشابه درحالی که نوشابه ای نخریده.
پسر مهمونی نمیره. مادرش میگفت بعد از اون روز پسرش یک ماهه چند سال پیر شد رفتارش تغییر کرد؛ ساکت، گوشه گیر؛، بیشتر اوقات توو اتاقش.چند ماه میگذره یه روز پسر میاد به پدرش میگه میخاد از اینجا بره و نیاز به حدودا سی میلیون پول داره ... مادرش میگه حالا خیلی وقته که رفته و اوووو شاید سالی یک بار بیاد سر بزنه. میگه دلش خیلی براش تنگه . الان همه این سالها هر ناهار این دلتنگی مثل سنباده به استخوناش کشیده میشه.
این نوشته واقعیه. هر چند چیز عجیبی نبود که بخواید فکر کنید یه داستان خیالیه. من خودم دیدم اومدن یه دونه پیاز خریدن! من خودم دیدم که وقتی صبح از شیفت برمیگشتم و سعی میکردم پر از حس خوب باشم و پیاده قدم میزدم، به به عجب هوایی ... من دیدم که یکی همسن خودِ من گوشه خیابون خوابیده اونطرف یکی سرش توو آشغاله؛ دنبال چی میگردن؟ ... من خودم دیدم که اون خانمه با چه تردید و شرمندگی واگیرداری اومد جلو گفت کرایه تاکسی نداره. من خودم همه این بچه ها رو سر چهاراه دیدم، همه همسنای خودمو که سر چهاراه دستمال میفروشن.
و هر روز دارم خودمو میبینم ...
به خودم افتخار میکنم خیلی بیشتر از اونچیزی شدم که احتمالها میگفتن قراره بشم. من بچه ی جنگم، بچه ی شبا پتو رو کشیدن روی سر، بچه ی خزیدن به کنج خونه موقع رعد و برق، بچه ی دلشوره گرفتن موقع شنیدن صدای هر هواپیمایی که نکنه بمب بندازه پایین، بچه ی ترسیدن از دیده شدن پارگی لباساش، کفشاش، کیفش ... من قابل افتخارم و قرار نیست عادی ببینم قرار نیست مثل دوستام باشم که دور هم جمع بشیم توو پارک و بگیم و بخندیم، توو کافه برای هم تولد بگیریم و سلفی بندازیم، اون پیامای دوست دخترشو نشون من بده بعد هار هار بخندیم؛ نه تا وقتی که هر روز خودمو میبینم سر چهاراه که دستمال میفروشه، سرش توو آشغاله، کرایه نداره، گوشه خیابون خوابیده ... ما بچه های جنگ بعد از کودکی وارد بزرگسالی میشیم!
انکار نمیکنم یه وقتایی هست که دلم میخواد مثل این آدمایی که توو خیابون میبنم باشم!!
میام مینویسم؛ طولانی ....این روزا سخت مشغول زبانم: کار + زبان
نمیخام اینجوری باشه دوست دارم باشگاه هم برم ولی یه چیزی جلومو میگیره. دوست دارم بیشتر بیرون برم چند روز پیش صب رفتم پارک خوب بود اونجا تصمیم گرفتم حداقل چند روز در هفته صبحاش بیام همین جا ... میدونی انجام ندادن اینا شاید خیلی آزار دهنده نباشه. چیزی که منو آزار میده اینه که برای همه اینا وقت دارم و انجام نمیدم. اینکه اجازه میدم کرخت و بی روح گوشه خونه بیفتم ... دیر یا زود این یکسالم میگدره و من دارم براش آماده میشم اما نباید خودمو ول کنم. باید شجاع باشم؛ چیزی که این همه سال یاد نگرفتم!
شجاع باش، شجاع باش، شجاع باش
پر انرژی ترین بچه کلاسمون کسی که خیلی مشتاق یادگیری و بنظر به این حرفه علاقه داشت و معدل بالاییم داشت. تازگی که باهاش حرف زدم میگفت چقدر خر بودیم کار چی، کشک چی چقدر خر بودم میخاستم ارشد بگیرم. و دنبال این بود که حتی طرحشو بتونه بخره. متنفر شده بود ... از اون همه اشتیاق و ذوق هیچی نمونده بود وو به شوخی میگفت بجز افغانستان و سومالی و کنیا برای بقیه کشورا میخاد اقدام کنه. اینا تازه علاقه مند بودن من حتی از اولم خنثی بودم. زمان باید زودتر از اینا بگذره ...
کاش یه دوست خیلی صمیمی داشتم
کاش دو قلو میبودم
نگفته بودم؟ خیلی دوس داشتم دوقلو میبودم!
کاش همه چی همین الان تموم میشد ...
خسته شدم از دست خودم
از دست بقیه
از دست سنجیدن احتمال
از دست این زندگی ...
کی میخاد تموم بشه