زبونم یه کوچهی بی خونه
با درختای همه سوخته
گوشهایی که طعم خونه
چشمایی که قاب غروبه
تو سرت یه چلچراغه
کنار شبای تارم
چشماتم که آسمونه
بالای باغ خیالم
ریه هام هر نفس پر دوده
میلههاش همه فرسوده
این نفسها نشونم میده
امروزم خونبهای دیروزه
زبونم یه کوچهی بی خونه
با درختای همه سوخته
گوشهایی که طعم خونه
چشمایی که قاب غروبه
تو سرت یه چلچراغه
کنار شبای تارم
چشماتم که آسمونه
بالای باغ خیالم
ریه هام هر نفس پر دوده
میلههاش همه فرسوده
این نفسها نشونم میده
امروزم خونبهای دیروزه
چقدر تحمل دوری سخته
این مدت احساس پیری میکنم؛ پیرتر شدم ...
آهای بینی سربالا
از این درشکه بیا پایین
به من بچسب همین الان
مرا ببوس همین حالا
که زندگی دو سه نخ کام است
و عمر سرفه ی کوتاهی
قسم به چشمای پر از ترانهت
به گفتنِ: تنها نمیذارمت...
به لحظههای خوبِ دوس داشتنت
که من هنوزم تو رو دوس دارمت
به دستانش که جغرافیای اقیانوسی ست،
به پاهایش که در قعر دریاها لنگر انداخته است،
به چشمهایش که کویری ترک خورده است،
به قلبش که پرنده ای مغموم در آن همواره میخواند
به غریب ترین غریبهای در سَرش
که او گلوله خورده ی پاییز است
که این هواست که او را نفس میکشد،
و خط به خط دفتر است که او را مینویسد
که او درخت است
درختی اسیر سبز شدن
و این بهار است که منتظر شکوفه های اوست
یاد باد آن روزها عزیزم، یاد باد :)