مدیریت فایلاها رو خوندم و به برنامه عمل کردم.
خیلیم صفحات زیادی نبود؛ به هر حال روز اول سال بود :)
مدیریت فایلاها رو خوندم و به برنامه عمل کردم.
خیلیم صفحات زیادی نبود؛ به هر حال روز اول سال بود :)
یه نوروز دیگه اومد. اکثر زمان چند روز اخر سال رو بیرون بودم و همینجوری میگشتم بین مردم و این جنب و جوش رو نگا میکردم؛ اینکه نوروز چقدر قشنکه، چقدر من احساس تعلق میکنم بهش ... چند وقت پیش یه ویدیو دیدم که متولدین فلان سال در سال جدید چند سالشون میشه. 29 سالم داره میشه. احساس جوونی نمیکنم با اینکه جوونم. شاید دلیلش این سطح متعادل انرژی باشه، این حس بیخیالی، این توانایی ادامه دادن با غمگین ترین رنجها، رسیدن به اینکه خبری نیست، درک اوج تنهای و دوست داشتن. من زندگی رو دوست دارم، سبزه ی هفت سین رو، صدای بارون رو، درخت سر کوچه رو ...
سالهای آینده ای که قراره شامل تلاش برای کار و دغدغه مستقل شدن و فکر کردن به ساختن یه زندگی مشترک باشه؛ گاهی وقتا ترسناک، گاهی وقتا ذوق برانگیزه.
نوروز برا من همیشه صدای این آهنگ چاوشیه:
"نه هوای تازه و نه لباس نو میخوام
هفت سین من تویی، من فقط تو رو میخوام"
...
"سال نو یعنی تو، وقتی از در تو میای
نذر کردم امشب، سفره چیدم که بیای"
از امروز تا آخر فروردین هر شب میخام بگم به برنامه ام عمل کردم یا نه. میام مینویسمش :)
منو بغل کن
استخونامو خورد کن
لبامو بدوز
منو دور کن از این دنیا
ببر منو کنج اتاق
بپیج دور گردنم دستاتو
خفه کن منو با اون دستات
نمیخام ببینم این دنیا رو
خسته شدم از این جنگ
این چند سال چقدر مرگ دیدم؛ منی که حتی یکبارم مراسم خاکسپاری کسی رو نرفتم.
عادی شده برام؟ نمیدونم اون جس همدلی اولیه رو ندارم ولی دیگه درک میکنم خانواده ها رو درک میکنم واکنششون. قبلا میگفتم مرگ بحران خاصی نمیتونه باشه اما الان بیشتر درک میکنم. بدترین مرگی که دیدم؟
مرگ و شکل مردن پویا پسر سندروم داونی بود. اولین روزی که اومد یادمه تنگی نفس داشت و حالش خوب بود یکی دو روز بعد صبح هوشیاریش کم شد. مادرش از اول ضب رو سرش بود و سعی میکرد چشمهای پویا نخوابه. ولی فایده نداشت و پویا حدودا ساعت یازده صب رفت زیر دستگاه تنفش مصنوعی. چند روز بعدش، صبح جمعه بود که پویا با خونریزی مریض من شده بود. هر چقدر ساکشن میکردیم و دارو میزدیم فایده نداشت. برادر پویا این شرایطو داشت میدید و وقتی اومدم کنار از رو سر پویا آروم به من گفت منکه میدونم پویا برنمگیرده پس چرا عذابش میدین؟ بهم گفت که همه داروهاشو قطع کنم تا زودتر راحت بشه. گفت پویا بیست و هفت سال زندگی کرد اما حتی یه روز خوشی ندید و زندگی نکرد. نهایتش پویا عصر اون روز با خونریزی شدید طوری که جین احیا همه وسیله ها خونی شد فوت کرد شرایطی که قابل تغییر و برگشت نبود.
برای من عجیبه که آدما توی این لحظه ها بنظر همه نویسنده یا شاعرند. چیزایی که میگن منو یاد کتابها میندازه. دوست دارم توی این لحظه ها یه گوشه بیشنم و واکنش آدما رو ببینم؛ غمگینه و من همیشه با غم آدما ارتباط برقرار کردم تا شادیهاشون. نمیدونم توام شاید لایق یه آدم شاد و شوخ و رنگ و وارنگ باشی. شاید از بدشانسیته ... بدشانسیته که اسیر یه آدم سیاه و سفید شدی. من چیزی جز هنر نمیبینم و تو یه هنری: هنر عاشق بودن. و من نگاه میکنم به سفید شدن موهای تو، به سفید شدن ریش خودم به اینکه برای من نگاه کردن کافیه؛ نگاه کردن به اشتیاقت برای بستنی، اشتیاقت برای بیشتر حرف زدن با من؛ منی که تقریبا از هیچی سر در نمیارم و نمیتونم پا به پات بیام. نمیدونم ولی حس میکنم یه خوشی های خفه شده ای توی من هست که توی چشمای تو هست...
دوستان قدیمی وبلاگ نویس اگه هنوزم هستین کامنت بذارین ببینم در چه حالین، چیکارا مبکنین :)
از کجا میشه شروع کرد
اینکه میخای بنویسی اما دست و دلت نمیره که بنویسی. چطوری میشه؟!
شروع کتاب "جوان خام" داستایوفسکی یه جمله داره که میتونه دلیلی بر این حس دوگانه باشه اینکه:
چگونه آدم بدون هیچ شرمی درباره خودش بنویسد. ...
اتفاقای زیادی افتاده این مدت آزمون استخدامی قبول نشدم و کم کم با حس شکستن پاهام دارم برای آزمون بعدی میخونم. با اینحال جز افراد نمونه مرکزمون شدم. خواهرم از ایران رفت و من اون دختری که سالها با خیال روشنش قدم میزدم و دستاشو میگرفتم دیدم و همیشه مطمئن بودم که کسی هم پیدا میشه برای پر کردن تنهایی. من دوست داشتنش رو میبینم ولی هنوز نتونستم باور کنم چطور میشه منو تا اون اندازه دوست داشت؛ آدمِ دیدن، حرف نزدن، گریزان از جمع ... آدمِ ناصمیمی، بدون هیچ دوستی. چطور میشه توی این عصر کسی رو پیدا کرد که خالصانه همه احساسش رو به تو تقدیم کنه؟ روحت رو چطور میشه توی این عصر نگه داشت. مگه خوشبختی غیر از اینه که دنیا تو رو با همچین کسی رو به رو کنه .
آماده ی یه تنهایی طولانی و عمیق شده بودم؛ منی که خودمو نادوست داشتنی ترین موجود جهان میبینم و بهش افتخار میکنم !
خالا یکی با جفت پا پریده وسط این تنهایی و من باورم نمیشه ...
راستی حرف زدن با چـاه میتونه غمگین تر باشه یا حرف زدن با گونی ضایعات پلاستیکی که هر روز از آشغال دونی ها جمع میکنی؟ در حالی که فقظ 19 سالته اما خمیدگی مهره های کمرت 80 سالشونه؟!
ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار
بِبَر اندوهِ دل و مژدهٔ دلدار بیار
نکتهای روح فَزا از دهنِ دوست بگوی
نامهای خوش خبر از عالَمِ اسرار بیار
حرف که زیاده
اینجا هم که گوشه ی قشنگ منه
پس باید اینجا بیشتر بیام
و بنویسم
اما نمیدونم از کجا ...
بایذ از یه جایی شروع کنم
- واقعا دلم سفر میخاد ولی طبق معمول بیست و اندی سال قبل امتحان دارم ولی اگه استخدام بشم دیگه بعدش فقط فسق و فجور :دی ... پس تا اینجا سفر و یه گیتار تو برنامه ام باشه، میدونم خنده داره ولی باشگاهم توو برنامه ام هست خخخ
- این ماه به ما گفتن بخاطر هزینه های پیاده روی مردمی ار بعیـن اضافه کار به ما نمیدن :)
- آزمون استخدامی 28 مهر برگزار میشه حدودا 5 هفته دیگه فکر میکنم من تلاشمو کردم. فکر کنم دیگه بیشتر از نمیکشیدم تا آخر هفته تقریبا استاپ زدم بعد دوباره شروع و یه جمع بندی کلی.
- دلم میخاد یه پام گیلان باشه، یه پام تهران یه پامم شهر خودم. شد سه تا پا؟! اونش دیگه به خودم مربوطه:دی
-
روزهای پر تب و تاب زیادی از عشق و علاقه ما در دوری گذشت
کلماتی که رد و بدل میشد رنگ باختن و بی روح شدن
و این برای من طبیعی و قابل انتظار بود.
از اون تب تند رسیدیم به شبیه یه باتری شدن که درصد شارژش در طول هفته و ماه دائم کم میشه
و یه تماس تلفنی با هزارتا ده دیقه دیگه و سرکارم و صبا نمیتونم و ... دوباره سبز میشد
و باور اینکه یک نفر هست که حس میکنی دوسش داری و دوست داره
درست یا غلط ما قدم تو راهی گذاشتیم که شکستهای زیادی توش تجربه شده
و حتی شاید آدمهای زیادی توش ضربه خوردن، گول خوردن و دلای زیادی توش شکسته شده
. رابطه ما سالهاست روی نقطه ی شروعه؛ شروع چیزی که حتی نمیدونیم درسته یا غلط فقط حس میکنیم درسته. هر دوی ما تحمل کردیم و فکر میکنم هنوزم میتونیم تحمل کنیم چون بنظرمون ارزششو داره حتی اگه غلط فکر کرده باشیم.
چه امسال چه پنج سال دیگه ... ولی یه کار درست همیشه درست باقی میمونه
اعصابم خورده ...
نپرس ازم حالمو
حالت تهوع میگیرم
هیچگاه نمیشود ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایش را از دست بدهد.
مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد
فیلسوف عقلش
نقاش چشمش
آهنگساز گوشش
آشپز زبانش
من؟ ...
کارام عقب مونده،
امروزم باشگاه نرفتم
از اونورم همکارم بخاطر مرگ پدر بزرگش با گریه اومده میگه پنجشنبه صب بجاش برم شیفت. دلم میخاست بگم نه. ولی نمیشد. کاش زندگیم از این مرحله ی بلاتکلیفی بیرون بیاد. گفتن هفته بعد دفترچه استخدامی میاد. کاش مهر یا اواخر شهریور باشه. برام دعا کنین قبول بشم :)