" بی عدالتی مثل بختک به دنیای ما چسبیده است ..."
کاش وطن برای مردمَش باقی بماند تا هیچ صدای مخالفی در درونمان مانع نشود که فریاد بزنیم: من زمین خوردم تا تو بالاتر بری!
امروز اولین روز کار پرستاریم بود البته با عنوان کاردانشجویی. سخت بود تمام مدت تقریبا سر پا بودم و در حال رفت و آمد. قبلش خیلی دودل بودم برای رفتن به کاردانشجویی ولی الان میگم چه کار خوبی کردم. میدونی راستش دلیل اون دودلی ترس بود؛ فکر کنم اکثر همکلاسیام هم این حسو دارن؛ اینکه یهو بخوای این مسئولیت ها رو به دوش بگیری. اما حالا این کار دانشجویی فرصت خوبیه تا از قبل آماده باشی. بالخره شروع شد اون روزی که برام پُر ترس بود ولی راستش اونقدرام ترسناک نبود. الانه که جمله زیر رو درک میکنم، خوندن و تکرار کردنش فایده نداره:
On the other side of fear is freedom.
امروز که از خواب بیدار شدم متوجه علف های هرز باغچه حیاط شدم چطور ندیده بودمشان؛ مسبب سرخی زود هنگام سرهای سبزم. جلوتر میرم در خاک خانه ام کرم ها می لولند بر ساقه ی گیاه های هرز زیتون ها روییده. از زیتون ها متنفر می شوم. نفرت ناگهانی ام بی حد می شود. سریع بر زمین می اندازمشان. کرم ها ناراحت می شوند! پاهایم سنگ می شوند. زیتون ها را له میکنم. خون که میبینم جا میخورم. پا پس میکشم؛ خونی از خونهای سپیده بر موزاییک ها جاری شده بود. دلم میخواهد مکثی طولانی کنم ... اما در سرم کسی دنبال دستانم میگردد: دستانت کجایند؟ همان دستهای وبال شده بر جان.
پروانه هایی را میبینم که دور تا دور خون جمع شده اند. زیتون های له شده را کنار میزنم؛ می خواهند خون سپیده را نجس کنند. نگذاشتم. پروانه ها مشغولند: بال های خود را به خون میزنند و به حالتی که انگار تازه از پیله درآمده اند پرواز می کنند؛ با شوق زیاد، خیلی زیاد و من به نفرتم برمیگردم. نفرتم ابدی شده پر از کینه؛ سفید، قرمز، سیاه، ...
همه آهنگ یه طرف ثانیه 50 دقیقه 2 این ترک یک طرف. بارها گوشش دادم. تو آهنگ های قدیمی چاوشی یه حس، یه چیزی که نمیشه گفت چیه هست که حتی در آلبوم های موفق جدیدش هم گمشده. ترک «سال بی بهار» نه کامل اما از این حس ها داشت.
سپیده که روی دفترچه بیمه اش عکسی با لبخندی پرروح بر لبش قاب شده قبل از ١٨ سالگی با قرص های افسردگی دست به خودکشی زده! سپیده بین ما هنوز هم زنده ست و قرار است هزار بلای دیگر سرش بیاریم که درخت های درون یکی یکی (one by one) مبتلا به پاییزی ابدی شوند . درخت های درونِ سپیده، رضا یا امید نامحدود نیستند (everyone has breaking point).
مراقب زخم زبانها و شوخی های احمقانه یمان با آدمهای اطرافمان باشیم.
در پرفشارترین روزهای زندگیم هستم. احتمالا تا آخر 1400 هم همینطور پیش بره.
امیدوارم آینده به این روزا فکر کنم و بگم چقدر به دردم خورد این همه از پرستاری خوندن، زیاد کردن سوادم، این تلاشها برای مشارکت تو مقاله ISI. زبانمو ول کردم. وقتشو ندارم چون بعدا براش وقت دارم. باشگاهمو با تایم باز کردن سخت تو هفته میتونم برم؛ سه روز در هفته. از نظر مالی هم افتضاح؛ در حد نداشتن کرایه! ... ادامه میدم.
سرباز بودم و تو پادگان داشتم یه مستند میدیدم که یه میمون تو قفس بود و بیرون نرده های قفس یه پرتقال کوچیک و یه پرتقال بزرگ روی زمین گذاشته بودن براش. کوچیک از لای نرده های قفس رد میشد ولی بزرگ نه.
این میمون هم اومد طعمه بزرگ تر از دهنش برداشت و غافل بود از اینکه نمیتونه بیارتش داخل. هرچی زور میزد پرتقال لای نرده های قفس گیر میکرد..
وقتش رسیده بود که این میمون ما درک کنه که محدودیت های زندگی بعضی وقتا مارو مجبور میکنه که به کم قانع باشیم… از اینکه اشرف مخلوقاتم و فلسفه های زندگی رو اندکی میفهمم ، مغرورانه به تقلا کردن و تلاش بیهوده ی اون میمون میخندیدم. ولی زهی خیال باطل! باورم نمیشد چی داشتم میدیدم. میمون ما در حالی که پرتقال رو دو دستی از بیرون گرفته بود، با حوصله شروع کرد به پوست کندن اون پرتقال… تیکه تیکه میورد داخل قفس و میخورد. چقد با لذت میخورد، توی چشماش انگشت وسطش رو نثارم کرده بود.
دچار یاس فلسفی شدم ازینکه یه میمون هوشش از من بیشتره…
باید زبان میخوندم اما توی شهر غریب سرباز بودم، حتی موبایل هوشمند نداشتم توی پادگان که معنی کلمات رو چک کنم. خیلی ازمون کار میکشیدن و نیم ساعت هم در روز نمیتونستم روی درس خوندن تمرکز کنم.
علارغم اینکه تک فرزند بودم و باید توی شهر خودم خدمت میکردم اما درخواست انتقالیم بعد ۶ ماه رد شد. افسرده شده بودم و نیاز به تراپی داشتم اما شرایطش رو نداشتم.
مدت ها گذشت تا فهمیدم بسته به اینکه توی چه قفسی افتادیم، پرتقالی که برای من بزرگ محسوب میشه، می تونه برای یکی دیگه کوچیک باشه و برعکس.
باید با حوصله اهدافمون رو تیکه تیکه کنیم و متناسب با توانمون روش وقت بذاریم.
تصمیم گرفتم توی پادگان هر جور شده درس بخونم. یه دیکشنری کاغذی کوچیک تهیه کردم و حدود دو هفته مجبور میشدم زمان بذارم تا یه فصل لغت بخونم. ناراحت بودم اما بهتر از این بود که هیچ کاری نکنم…
کم کم تمرکزم بالاتر میرفت و الان که خدمتم تموم شده، سرعت درس خوندنمم خیلی بالاتر رفته.
هرچند هنوز آیلتس ندادم ولی همین که سر کلاس زبان استاد از من تعریف کرد و بعدش بدون سابقه تدریس تونستم عضو کوچیکی از تیم ادیتینگ همون استاد بشم، برام یه دنیا ارزش داشت و الان با یه دلگرمی خاصی دارم مسیرمو ادامه میدم.
من نه کار خاصی کردم نه هوش خاصی دارم، فقط از یه میمون یاد گرفتم که پرتقالمو به تیکه های کوچیک که در توانمه تبدیل کنم... با گذر زمان، بدون شک توانایی ماهم بیشتر میشه. اما من یکی شک دارم بتونم یروز از یه میمون باهوش تر عمل کنم.
تتلو رو عقده ی شنیدن کف و سوت و دیدن برق فلاش دوربینها اینقدر گه کرد؛ چیزی که تو نسل من زیاده. این نسل اصن خودش نیست. این نسل چیزه که یه جماعت ازش میخوان. پُر از حرفهای قشنگ قشنگ. خلاصه کردن زندگی در قانون شکنی در حالی که قانون شکنی براش عن اخلاقی با پدر و مادرشه، قانون شکنی براش گل کشیدنه. نسل ما خیلی چیزا رو نفهمید و فقط ورد زبونش شد. برای نسل ما نفهمیدن راحت تر بود و نفهمیدن آرام آرام راهش رو از انسانیت و اخلاق جدا میکنه همونطور که تتلو ما رو از اصل هنر و ادبیات.