جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------

(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

سعید واقعا خورده شیشه داشت و داره ولی واقعا یه آدم بی شیله پیله‌اس. خوشحالم که دانشگاه باهاش آشنا شدم. خوبه که هنوز آدمای منفعت طلب هستن و آرزوهای خوب میکنن برای هم واقعیِ واقعی ...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۴

دو روزی هست که طرحم شروع شده. روز اول خوب بود روز دوم کار یه بیما به من افتاد و قسمت چرونده نویسی واقعا برام گیج کننده بود. درگیر یک جور کمالگراییم طوری که میخام همه چیزو از همون اول در حد عالیش انجام بدم. امروز خیلی گیج بودم و یه حسی داشتم که میخاست سرکوفتم بزنه که باید همه چی عالی انجام بدی. درحالی که شاید خیلیا هفته‌های اول شروع بکار همین طورن... هنوز هیچی برام عادی نیست حسم شبیه روزای اولیه که کار دانشجویی میرفتم و بعدش کم کم راه افتادم. اینا بخاطر اینه که من خیلی نسبت به خودم سخت گیرم و به خودم شک دارم. دوست دارم بیشتر با خودم مهربون باشم و خود خوری رو کمتر کنم، کاش بتونم یکم بیشتر ساده بگیرم که بتونم نفسی بکشم، یه نفس عمیق ... دلم میخاد بپرم یکی دو ماه بعد.

احساسی شبیه یه تنهایی وسط شلوغی رو دارم؛ شبیه حرفی که برای هیشکی دور و ورت قابل درک نیست. 

یه نفس عمیق میخوام که تهش همه‌ی خوشبینی‌ها واقعی باشه. دلم برای خیلی چیزا تنگه: اون تاریخ خوندن توو حیاط وقتی نم نم بارون میومد، تاریخ ادبیات مهروماهو خوندن همین موقع‌های سال توو هوای گرم، اون فلافلی که خودمو مهمونش کردم، پیاده روی زمانی که هنوزم برف میبیارید ... یه کودکی درون من هست که همیشه هست نمیتونه گاهی وقتا باشه یا حتی بیشتر وقتا؛ که نمیتونه به سختی و زمختی آدمای اطرافش باشه.میدونم این زندگی نیست جون کندنه ولی من خوشبینم به روزای پر امید به تغییر به آرامش به اینکه بالاخره تموم میشه ...

 

احوالات پاره وقت من 😀

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۴۱

ببینم چی میشه ...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۴۶

بالای دویست بار این ویدیو رو دیدم. 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۱

نیاز دارم خوش شانس باشم

نیاز دارم به خبر خوبی که احتمالش کمه

نیاز دارم حس کنم هیچ کاری بی جواب نمیمونه

نیاز دارم به هوای بی گرد و خاک؛

به یه آسمون آبی که غروبا یه گوشه اش قرمز شده باشه

نیاز دارم به موسیقی، نوشتن، خوندن ...

نیاز دارم به یه سفر خارج از برنامه، به یه دیدار

نیاز دارم به خارج از برنامه بودن، خارج از واجد شرایط شدن

نیاز دارم به خودم؛

به خوابای بچگیم، به آرزوهای نوجونیم

به ممکن بودن

بچه ها من واقعا نیاز دارم زنده باشم!

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۴۵

تهران که بودم سوار تاکسی شدم. مسیر طولانی بود. تلفن راننده که مرد میانسالی بود زنگ خورد. فهمیدم با پسرش صحبت میکنه ... و من دلم گرفت!

چه نالم که در باغمان ؛ باغبان
تبر می‌زند بر سپیدارها

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۳۱

یارانه‌ ام قطع شده بعد رفتیم تو سایت نوشته عضو بالاترین دهک جامعه‌ هستی.

یعنی جز اون تقریبا ده میلیون نفری که دور هم داریم توو پول غلت میزنیم؛

 

بابا نامردا این چیزا رو بگین به آدم. من واقعا نمیدونستم اینقد پول داریم. از وقتی فهمیدم اینقدر پولداریم دارم رو خرید توییتر از ایلان فک میکنم. یکم دو دلم بنظر شما بخرمش:(

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۰۵

بعضی وقتا باید به خودمون حق بدیم!

حق داریم خسته شیم

و دلسرد بشیم وقتی فهمیدیم خیلی از سوالامون بی جوابه

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۰۷

قراره اردیبهشت بیمارستانهای شروع طرحو اعلام کنن و راستش هیچ حسی ندارم همه ی این سی چهل روز با پراکنده کاری گذشته و نتونستم کار خاصی انجام بدم. زندگی متوقف شده و به صورت روزمرگی سپری میشه. الان که فکر میکنم میبینم منم چقدر از نصفه نیمه بودن بدم میاد و این سی چهل روز چقدر نصفه نیمه بودم!

نمیدونم کی تموم میشه، کی میتونم دوباره تلاش کنم اونم نه بزور، کی تموم میشه این حس سکون و رخوتم. چرا نمیتونم از روزایی شبیه به اینا لذت ببرم؟ فکر عقب نیفتادن از رقابتی که نیست، فکر اینکه حتما باید یه کتابی بخونم یا فیلم ببینم، زبان بخونم و موردای دیگه همه روزهامو داره سمی میکنه تاریک میکنه. میخوام به خودم بگم که نمیخوام هیچکاری کنم. اصلا دوست دارم این این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای وقتمو هدر بدم اصلا خوشم میاد که این روزام این مدلی باشن. لازم نیست و نمیخوام خودم خودمو عذاب بدم. اگه دوست نداری این روزا کتاب بخونی خب نخون، اگه حوصله نداری فیلم ببینی خب نبین. چیه که باعث میشه انجام ندادن اینا توو روزای هفته ما رو عذاب بده؟ کوتاه بودن زندگی یا حس عقب افتادن و القای "به پیش، به پیش" بیرونی؟

- کلاس زبان ثبت نام کردم. جالبیش اینه نوبتم افتاده زمستان!!

- گفته بودم چقدر کشورمو دوست دارم ؟! حس عجیبیه واقعا.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۳