قراره اردیبهشت بیمارستانهای شروع طرحو اعلام کنن و راستش هیچ حسی ندارم همه ی این سی چهل روز با پراکنده کاری گذشته و نتونستم کار خاصی انجام بدم. زندگی متوقف شده و به صورت روزمرگی سپری میشه. الان که فکر میکنم میبینم منم چقدر از نصفه نیمه بودن بدم میاد و این سی چهل روز چقدر نصفه نیمه بودم!
نمیدونم کی تموم میشه، کی میتونم دوباره تلاش کنم اونم نه بزور، کی تموم میشه این حس سکون و رخوتم. چرا نمیتونم از روزایی شبیه به اینا لذت ببرم؟ فکر عقب نیفتادن از رقابتی که نیست، فکر اینکه حتما باید یه کتابی بخونم یا فیلم ببینم، زبان بخونم و موردای دیگه همه روزهامو داره سمی میکنه تاریک میکنه. میخوام به خودم بگم که نمیخوام هیچکاری کنم. اصلا دوست دارم این این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای وقتمو هدر بدم اصلا خوشم میاد که این روزام این مدلی باشن. لازم نیست و نمیخوام خودم خودمو عذاب بدم. اگه دوست نداری این روزا کتاب بخونی خب نخون، اگه حوصله نداری فیلم ببینی خب نبین. چیه که باعث میشه انجام ندادن اینا توو روزای هفته ما رو عذاب بده؟ کوتاه بودن زندگی یا حس عقب افتادن و القای "به پیش، به پیش" بیرونی؟
- کلاس زبان ثبت نام کردم. جالبیش اینه نوبتم افتاده زمستان!!
- گفته بودم چقدر کشورمو دوست دارم ؟! حس عجیبیه واقعا.