سعید خانه یشان منتقل شده به نزدیک ما. امروز پیام داده بود و با خوشحالی میگفت بیا بیرون چرخی بزنیم. ساعتی را پیچاندم. اما نمیشد کامل بپیچانم چون منتظر بود کی امروز میتوانم با او بیرون بروم. اشتیاقش را درک نمی کنم. بالاخره میروم و منتظرش در روبه روی افق کوروش میمانم ساعت حدودا 7:45 عصر است بالاخره میرسد. لباس های باشگاهم را هم همراه خود دارم که اهرم فشاری را برای خلاص شدن داشته باشم: این تهوع خودم را هم نمی فهمم. مسیر را طی میکنیم از کوچه پس کوچه ها میگذریم و دارد خوش میگذرد، یعنی قبل از آمدنم داشتم اشتباه فکر میکردم؟ نکند دارم بازی میکنم؟! فکرم را منحرف میکنم نمیخواهم فکر کنم. به آدم برفی که رسیدیم ذرت مکزیکی خریدیم، دور میدان به طرز انگل واری شلوغ است تلاش ها را نکبت بار میبینم و وقتی قدم میزنم گاهی واقعا تهوع میگیرم. گرم حرف زدن شده ایم، نکند واقعا دارد خوش میگذرد ...
ساعت حوالی 9 شب شده است و نزدیک باشگاه از سعید جدا میشوم: دوباره همه چیز به حالت معمول خودش برمیگردد، سرم درد میکند احساس میکنم روزم خراب شده. سردردم باعث شد ورزش را نصفه تمام کنم. از باشگاه میزنم بیرون فقط میخواهم به خانه برسم شبهای قبل اینطور نبود دلم میخواست در خیابانهایی که رو به خلوتی می روند قدم بزنم ... تاریکی وارد شده حسش میکنم حالم بد است چطور میتوانستم خلاص شوم؟ به خانه که رسیدم مسکن خوردم گوشی ام را باز کردم، حرف زدن از رفتگرها و صدای جاروهایشان در دم صبح آرامم میکند، میخواهم فکر کنم ...