کسی بپای ما نبود
گاهی به همه چیز شک میکنم. به همه داشته ها و نداشته هایم، به همه ی راه های رفته و نرفته ام، حتی به بودن یا نبودنم. از آینده میترسم کاش تا ابد در کنجِ همین چهارچوب درگیر شب باشم. از آن بیرون میترسم از اینکه جایی در ذهن های پریشان برایم باز شود، در حرف ها، در آن نگاه های از پشت شیشه. دارم در خودم می لولم، شاید مجبور باشم دیر یا زود از خودم بدم بیاد.
یک روز صدای محو تلویزیون را که در آن خانم "روانشناس موفقیت" مشغول کار بود شنیدم. در صدایش لبخندی همیشگی بود احساس کردم لبخندش لازمه ی چیزی است. همزمان که میلی مخفی به شنیدنش دارم، تلاش های دلگرم کننده ای برای نشنیدن صدایش میکنم:
«ببینید یک روز ما باید به این برسیم
که خوشبختی یک انتخابه،
به خودتون قول بدید که انتخاب کنید»
این را جدی تر گفت حتی تُن صدایش را هم کم کرد. لبخندش هم دیگر گم شده بود انگار که داشت مثل یک فرمانده دستور می داد. موفق بود، حرفش چند بار در گوشم پیچید. دوستانم را بخاطر می آورم و آن روزی را که بعد از امتحان ترم از دانشکده مسافت طولانی را در بازارها طی کردیم و گفتیم و خندیدیم و بدون ترس فلافل خوردیم. کسی بپای ما نبود و من شاهد بودم که وقتی می دیدیم عدالت زیر پایمان است قدم ها را محکم تر بر زمین می کوبیدیم و من دیدم که چشمهایمان حتی پشت شیشه هایی که سعی میکردند همه چیز را تاریک کنند، باز هم فقط رنگها را تشخیض میداد. کسی بپای ما نبود.
یادم هست که وقتی سه نفری از هم جدا شدیم باران شدیدی گرفت!
باران آنقدر شدید هست که همه چیز را با خود ببرد.
همه آن جنازه ها را ...
نه، کسی بپای ما نبود!
ناگهان آسمان رعد و برقی میزند،
شاید نمی داند من رعد و برق را دوست دارم.