کمی از به دنیا آمدنمان گذشته ...
دیگر آنقدرها با خود ناگفته داریم که شروع کنیم به دنبال زندگی گشتن به خیال خود هر ثانیه و هر لحظه ای که می گذرد یک قدم دیگر به یافتنش نزدیک تر می شویم و اینکه گهگاه آن روی خوشش را هم به ما نشان میدهد بر پای این خیال دروغین تصدیق میزند. رو به زندگی و پشت به دنیا زمان دارد برای ما می گذرد و ما هنوز هم محتاجیم به زمان که ببینیم چیزی که هر روز و هر لحظه به آن نزدیک میشدیم مرگ بود، نه زندگی.
آن لحظه است که با خود می گویی: در کدامین تصادف خواهم مُرد؟ در کدامین قضاوت، در کدامین همرنگی؟ در کدامین لحظه ی نتوانستن؟ در کدام تاریخ همزمانی با انعقاد چشمهایت و بر روی کدامین سطح سیمانی بی روح زمین باید مُرد؟ میدانم: در یکی از آن شب های شومِ پر مسئله، در لا به لای عمیق ترین زخمهای قلبت، بعد از غروب خورشیدی ناتوان ...
ما بزرگ نشدیم هر چه گذشت حقیرتر شدیم: یه موجود پست و خوار، غریبه با گذشت و تا خرخره پر شده از فکرها و ایدهای سودآور، موجودی اونقدر دوگانه که مراکز اهدای خونو همزمان با تلاشش برای دستیابی به سلاحایی با بیشترین بازده برای ریختن خون همون آدما میسازه.
بازی با ظاهرها: این حقیقته! ولی بهش فکر نکن اینطوری راحت تر میتونی با این کنار بیای که بقیه هرکاری میکنن تا نذارن به چیزی که میخوای برسی.
ما در این عالم
که خود کنج ملالی بیش نیست،
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
[شهریار]
صدای بچه دبیرستانیا رو که از امتحان دارن برمیگردن از پنجره ی باز اتاق میشنوم، چقدر دلم برای اون زمانها تنگ شد برای زنگای ورزش، برای کلاسای it، دلم تنگ شد برای از حفظ پروین اعتصامی خوندن معلم ادبیات، برای پنجشنبه سالن گرفتن بچه ها، برای زمانی که سری آسوده داشتیم زیر بال خویشتن.
به فکر اینم که زمان میتونه بی رحم ترین ابزار خدا باشه برای انتقام از ما، فکر اینکه چرا همش از سختی های راه تغییر و ادامه دادن حرف میزنیم وقتی که سکون هم دقیقا به اندازه تغییر سخته با این تفاوت که ته سکون هیچی نیست. ما به زمانهای کوتاهی برای غرق شدن در بی حرکتی نیاز داریم. بی حرکتی ای شبیه به یک کما: کوتاه کوتاه کوتاه.
دیروز دم غروب با پسر عمو رفتیم از درخت همسایه شاتوت جمع کردیم تقریبا پر یه قابلمه شد. بعدم رفتم خونه اش یکم از تنهایی در اومد چون میشد فهمید این روزا چقدر کرخت و بی روح شده.
- دیدین تو یه برهه ی زمانی هی تلاش میکنی و هی نمیشه، حتی شده نزدیکشم میشی ولی بازم همه چی اون لحظه ی آخر خراب میشه انگار هیچوقت اون چیزی که میخوای نمیشه. اما با همه ی اینا خیلی وقتا تهش ممکنه از چیزی که بدست آوردی یا حتی آدمی که شدی زیادم بدت نیاد:
"همه رنج ها از آن می خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود چون نخواهی، رنج نماند"[فیه ما فیه]
- "پدر و مادری داشت پر از آرزوهای کوچک ..." [یکی مثل همه]
واقعا حال عجیبیه خیلی حرف برای گفتن دارم ولی دلم نمیخواد چیزی بگم. میتونم بگم اوضاع بد نیست چون در واقع حالم هنوز کاملا مخاالف خوب بودن نیست. امروز کتابو برام آورد یه خیابون نزدیک خونه ما. دوتا بستنی گرفتم بیست دقیقه ای دیر کرد چون تو ترافیک بود منم تو این بیست دقیقه بستنی خودمو خوردم ماله اونم دادم یه زنه که گوشه خیابون نشسته بود چون داشت آب میشد. وقتیم رسید گفتم بستنیتو دادم به اون زنه! خیلی پیاده روی کردم وقتی هدست میذارم قابلیت اینو دارم فاصله بین دو شهرو طی کنم خیلی لذت بخشه دیدن این همه آدم و سعی کردن برای رسیدن به رد کابوس روی چهره هاشون.
باید بدونیم نتیجه همیشه یه آدم خوب و مهربون تر نیست وقتی میگیم خودت باش: حتی درباره ی خودمون ...
............................................................................................................
این موسیقی عالی رو از دست ندید.
اثر رامین جوادی - موسیقی متن فصل هشتم سریال GOT