خدایا کمکم کن
فکرم خیلی مشغوله
یعنی آخر این ماه چی میشه و اینا
کاش همه چی خوب پیش بره ...
برام دعا کنین
خدایا کمکم کن
فکرم خیلی مشغوله
یعنی آخر این ماه چی میشه و اینا
کاش همه چی خوب پیش بره ...
برام دعا کنین
دلم تنهایی میخاد ... یه خونه از خودم
که کسیو نشناسم، کسی نشناسدم
دلم میخاد همه داشته هامو رها کنم
دلم میخاد از صفر شروع کنم
دلم تنگ میشه برای اون زمانایی که شبا مینشستیم بفرمایید شام نگا میکردیم، برای سبزی سال 8 8، برای خوشحالی بعد از رای آوردن روحانی، برای فینال چلسی منچستر سال 2008. دلم تنگه برای سبک بودن، برای فرار کردن از دست این احساس خفگی، برای تونستن گرفتن حقم، برای اینکه یه نفر ازم تشکر کنه. دیگه حتی دو دلم نیستم برای رفتن؛ تصمیم خجالت آوریه میدونم ولی بهش تن دادم. امیدوارم بتونم، امیدوارم بشه ... دیر یا زود میرم!
#برای من که بیست و چند سال فقط با ترسهام زندگی کردم: ترس از بی پولی، بیکاری، حرف زدن ....
#برای ما که مجبوریم به اون زندگی که همیشه میخواستیم پشت کنیم
5 تا تخم مرغ 20 هزار؟! داریم بدبخت میشیم. ما واقعا خانواده ی بدبختی نبودیم تا همین چن سال پیش ولی الان دیگه کاملا بدبختیم با اینکه اکثرا کار میکنیم ولی هر ماه بزور داریم سر میکنیم.
نمیدونم چرا ولی ناراحتم
میدونماا ولی دقیق مطمئن نیستم
اصلا نمیدونم چیه یه حال نامعلومی دارم
کی میشه همه چی تموم بشه، کی میشه دقیقا دنبال همه خواسته هام باشم
کی میشه مجبور نباشم تحمل کنم ...
دیروز مُهر آقای پزشک نسبتا جوان حین ویزیت افتاد زمین و قطعاتش از هم جدا شد چند ثانیه به زمین نگاه میکرد که مثلا یکی جمعش کنه از رو زمین، دانشجوی پزشکی دختری که همراش بود خم شد و چند دقیقه ای زیر تخت و میز و فلان دنبال قطعه های مهر اون میگشت، راستش دلم براش سوخت! جریان اینه هر کسی جای اون دانشجو باشه باید، دقت کنید "باید" این کارا رو بکنه وگرنه غیر مستقیم پشیمونت میکنن. جریان اینه بلادستی و پایین دستی. و پایین دستی تقریبا هیچ حقی نداره. بیخود نیست که آمار پنجاه درصدی مهاجرت رشته های گروه پزشکی!
شاهین آخوندزاده، رئیس بیمارستان روزبه گزارش داده که بیش از پنجاه درصد از «ورودیهای پزشکی در دانشگاه تهران مهاجرت میکنند.» او گفته که آمار خروج نخبگان از ایران به مشکلی مزمن تبدیل شده است. آقای روزبه مشخصا از کشور عمان یاد کرده و گفته: «این کشور مثل جارو برقی در حال جذب گروههای پزشکی ما در رشتههای مختلف است.». محمد رئیس زاده، رئیس شورای عالی سازمان نظام پزشکی ایران نیز چند روز پیش آمار مهاجرت پزشکان را «نگران کننده و رو به افزایش» خوانده بود.
آه چقدر دیدن این چیزا حالمو میگیره. اینکه ده ها نفر که نباید بالادستی حساب میشن؛ حتی یه جور حس بردگی هم داره. آه از اینکه تحمل میکنم چون مجبورم؛ حداقل آینده در نظرم پر رنگ تره. شما چطور تحمل میکنین؟ من زیادی سخت میگیرم؟ با اضافه کردن چیزایی که دوست داریم میشه موقتا کنار اومد همین کاری که من دارم انجام میدم میتونم بیشتر وقت بذارم میتونم بیشتر تلاش کنم ... ولی این منو آدم بهتری میکنه یا بدتر؟ شایدم لزوما قرار نیست هر چیزی ما رو آدم بهتر یا بدتری کنه
امروز که کتابامو مرتب میکردم دیدم یه زمانی که خیلی هم دور نیست چقدر کتاب میخونم روزی نبود حداقل چند صفحه کتاب نخونم. دانشگاه معروف بودم به کسی که زیاد موسیقی گوش میده از اونا که زمانی که وقتی همه منتظر بودن استاد بیاد سر کلاس هم هدفون میذاشت و موزیک میشنید. یه زمانی باشگاه میرفتم در حالی که پول کرایه تا باشگاه رفتنم بزور داشتم. چقدر اطرافمو میدیدم .... همه این چیزا رو از دست دادم بخاطر این که داخل این سیستمه باشم که حالا ازش بدم میاد با تمام وجود ... ازم بپرس ارزششو داشت؟ نه. نه، نه ... اشتباه نکن ... زندگی این چیزا نیست باید زودتر میفهمیدم که زندگیم همون چیزای کوچیک بود. باید برای حفظ اونا میجنگیدم. حالا که از همه اون چیزا یه ویرانه مونده درست کردن دوباره اش سخته برام ... دزیره، دنیای سوفی، وداع با اسلحه و آخریش هم "هرچه باداباد" لیست کتابهای نیمه تمومیه که بعد از پنجاه شصت صفحه ولشون کردم. حوصله باشگاه هم ندارم یه جلسه رفتم حتی سلولی در من تکون نخورد؛ فکر میکردم بهتر از اینا باشه! ... امشب دلم برای کتاب خوندن تنک شده برای زمانی که توصیه میکردم شبا که بارون میاد کتاب خوندن تا دیر وقت میچسبه. امشب میخام کتاب بخونم. میخام شروع کنم که بتونم اون آدم سابق رو زنده کنم.
میتونم، میتونم، میتونم
امروز از همیشه مطمئن ترم برای مهاجرت ... امروز مطمئن شدم واقعا نمیتونم. نمیتونم همینطور تحمل کنم و دست روی دست بذارم. دارم خفه میشم کل شهر و آدما بهم حس خفگی میدن دوست دارم تنها باشم خیلی تنها. انگار دائم زندانی و دائم آزاد میشم. اما سال دیگه این موقع ها جلسه های آخر کلاس زبانمه خواهرم میگه چشم روی هم بذارم میگذره. چشمامو میبندم: روزهای سختی رو به یاد میارم روزای سختی که بنظر خیلیا نیومد اما من واقعا فکر نمیکردم بگذره الانم باورم نمیشه گذشته همه اون ترسها و استرس ها؛ من خیلی زندگی نکردم واقعا. حتی نمیدونم میتونم زندگی کردنو یاد بگیرم یا نه. تجربه یه جغرافیای جدید منو وسوسه میکنه که هنوزم یه راهی هست که بتونم براش تلاش کنم. یکی از نگرانی های اصلیم تامین هزینه های این کاره. نمیدونم پنجا-پنجاس ولی احتمالا مشکلی نباشه. دلم میخواد چشمام رو ببندم؛ دروغه اگه بگم نه برای همیشه ...
دنبال یه دریچه ام که بتونم نفس بکشم. "یاد گرفتن" همون دریچه است برام. باید اینو حفظ کنم باید یکم تحمل کنم . میتونم میتونم میتونم
میشه دلخوش بود به بهتر کردن اوضاع؛ احتمالا با فرار از اینجا!
حالا بعضیا میگن عادت میکنین ولی خودم بشخصه هیچوقت نمیتونم عادت کنم به این اوضاع. به گذشته که نگاه میکنم میبینم حتی توو بدترین سالهای زندگیمم از این روزا انگیزه زندگیم بیشتر بود، اون شوقه بیشتر بود؛ مثلا یکی دو روزم که در هفته باشگاه میرفتم چقد حال میداد الان دیگه اونجوری نیست، موسیقی چقدر گوش میدادم، چقدر بیشتر از الان فیلم میدیدم، کتاب میخوندم، یه روزایی داشتم که میرفتم بیرون صرفا برا اینکه عکاسی کنم الان که بهش فکر میکنم میبینم برای خودمم عجیبم. انگاری هر چی گذشت دائم همه اینها ازم گرفته شد یا ازم گرفتنش. الان اگرم انگیزه ای داشته باشم صرفا برای زنده بودنه، نه زندگی کردن، نه برای فهمیدن. خیلی شبیه این تعریف: "زنده بودن یعنی گروگان گرفته شدن به دست گروگانگیرهایی ساکت" ...
خیلیم فکر کردم این مدت نهایتا به مهاجرت رسیدم. اوضاع رو میتونه بهتر کنه نه به چشم در باغ سبز، صرفا برای پیدا کردن راهی برای برگردوندن اون چیزایی که به مرور از ما گرفته شد.
این برای من یه تلاش برای زنده موندنه، برای پس گرفتن خودم، برگردوندن اون آدم سابق. اینجا همه چیز دائما بدتر میشه. دلم میخواست هیچوقت به این لحظه ها نمیرسیدم که همه چیزهایی که ممکنه از دست بدم رو بشمارم؛ همین الانشم از دست دادم! ... بله تو حق داری اگه رفتی دوست من.
آخرین آهنگ چاووشی هم قشنگ بود و حتی دیگه چاووشیم اونقدرا حال نمیده.
کیلومترها فاصله از آنچه میخواستی باشی
یعنی زندگی ات مبارزه ای بوده به قیمت هزارن شب بی خوابی
در جستجوی معنا، رنگ، حتی زنده ماندن ... من از اینجا خواهم رفت. چه فرقی دارد وقتی که با آدمها غریبه ای. که یک عمر است با جغرافیا پیوند خورده ام؛
- آن خانه را میبینی؟ دو طبقه است؛ آنجا بدنیا آمدم ...
- این هم همان کوچه است که ده دوازده سالگیم عاجزانه به آسمانش خیره بودم!
- سر آن چهاراه لوازم تحریری که من و خواهرم چشم میدوختم وسایل پشت شیشه اش. دبیرستانم؛ حسرت خوردن شیر با کیک؛ راستی رفیقهای دو سال آخرم کجان؟ چیکار میکنن؟
- طبقه دوم همان خانه بود که تابستانی را با فیفا 10 دود کردیم و چسبید.
- عکسهای دانشگاه صنعتی اصفهان، مهندس آینده، بلاگفا، ساعتها مشغول ساختن کلیپ از فیلمها!
- همین مغازهه بود که دوچرخه ام را فروختم؛ فاگوزیست خریدم.
- این خیابان بود که گریه ام گرفت.
- آن هم همان پارکی ست که زمان کنکور محل نفس کشیدن بود؛ رو به روی هلال احمر. جایی که کفشهایم را در میاوردم که پوست پاهایم تازگی را حس کند که سبز شوم.
- همه ی این کوچه ها و خیابانهای اطراف خانه، همه این شهر با من همدرد بود. حالا همه کس و همه چیز با من بیگانه است. توانایی من در بیگانه شدن است، در بیگانه بودن، بیگانه ماندن!
همه چیز در ذهنم میماند مثل یک فیلم دائما روی پرده؛ همه دست پا زدنها، همه ی چنگ زدنها. نمیدانم اما دردهای من با دستهای پینه بسته مشخص نیست. آدم بزرگی هم نیستم، بزرگ هم نشده ام، هیچوقت نخواستم باشم. منِ همواره غریبه نباید زنده میماندم، برای آدمی که حرفش خانه، ماشین، وام نیست احتمال زنده ماندن کم است. باید از اینجا رفت حالا که راحت اشک میریزیم باید رفت؛ دست کم جور دیگری خواهم مُرد!