خوشحالم
میگه تقریبا بدون مادر و پدر بزرگ شده از کل دنیا فقط یه بردار داشته. ازدواج میکنه دوتا بچه داشته یکیشون سرطان میگیره خیلی خرجش میکنه اما درنهایت می میره ... زنش ولش میکنه وقتی حرف میزنه بغض کرده. زندگی توو این کشور برای خیلی از ما داره سخت میگذره. مردمی که نیاز به درددل کردن دارن؛ من شنیدم حرفای راننده تاکسیو و همدردی آشنایی رو حس کردم، همدردی همه عمر با من بوده. همدردی با درد تک تک آدما واقعا زندگی رو سخت میکنه بعضی وقتا واقعا میگم کاش هیچی نمی فهمیدم / کاش این تلخی موندگار نبود / کاش این بغض حداقل خفه ام میکرد. بعضی وقتا حتی مهاجرت کردن هم برام همراه با یک جور حس خیانت کردنه؛ پشت کردن به همه این دردا ... هنوزم حالم تعریفی نداره خودمم حس میکنم گاهی وقتا با جنون فاصله ای ندارم؛ میدونم عجیبه اگه بگم که فکر میکنم از این راننده تاکسیم بدبخت ترم (اصلا چرا دائم دارم مقایسه میکنم خودمو؟!)، اینکه بگم هنوزم فکر خودکشی ازم فاصله نگرفته؛ حداقل در لحظه های جنون میاد سراغم. با سینا حرف میزدم شیفتاش خیلی زیاد بود میگفت اگه ماه بعد اینطوری بزنه توقف طرح میزنه! اونم داغه اما الان تقریبا هم فکریم. خجالت آوره دیدن یه نفر دیگه که توو این بازه از زندگیش شبیه منه، امیدوارم میکنه؟ عجیبه که بگم خودم میدونم که غر زدنام زیاده از حده. هفته شروع شده و هنوز اصطکاک شروع باشگاه جلومو گرفته، هنوز رو دورش نیفتادم اما همین روزاست که درستش کنم. زبانو بعد از این پست رسما شروع میکنم. توو فکر مهارت جدید هم هستم دارم بهش فکر میکنم چیزی که به دردم بخوره وقتی پیداش کنم ممکنه دیگه دست از تست زدن ارشد بردارم، ممکنه ... دلم میخواد زمان زودتر بگذره. لپ تاب خریدم (البته قسطی) الان یه لپ تاب دارم که ماله خودمه، دیروز با خواهرم رفتیم لباس باشگاه خریدم: دروغ چرا برای اینا خیلی ذوق دارم اینکه تمام دلخوشی این روزا همین پولی که قراره هر ماه به مادرم بدمه، اینکه بعضی روزا برا شام فلافل میگیرم میام خونه با خانواده میخوریم؛ چقدر خوبن خانواده ام، چقدر این روزا فهمیدم آدمهای نزدیکم واقعی بودن. این منو خوشحال میکنه واقعا :))
سعی میکنم شرایطمو بهتر کنم هر روز هر دقیقه، سعی میکنم سعی میکنم زندگی شخصیمو دوباره بسازم و دوباره بتونم جدا کنم. نکته مثبت اینه که با این شرایط غریبه نیستم و هنوز زنده ام، هنوزم.