آخرین بهار
احتمالا این دیگه آخرین بهاریه که تا حدود پنجاه سالگی بدون دغدغه شیفت میگذره. همه این سالها گذشت. از همه اون ترسا گذشتم و ترسای جدیدی پیدا کردم، شاید حتی بزرگتر ... توو این فکرم که این منم که دارم سخت میگیریم؛ نیاز داشتم فقط استراحت کنم؛ بخوابم. راستش هنوزم لازم دارم. لازم دارم یه مدت فقط بشینم ببینم چی پیش میاد. باورش برای خودمم سخته که از همه ی اون لحظه های که مرگ خیلی خوش تر از زندگی بنظر میرسید گذشت و من هنوز زنده ام و این نوروز هم بازار نوروزی شهرمو گشتم و دیدم، چهارشنبه سوری از رو آتیش پریدم و قراره به دقیقه و ثانیه ها خیره بشم و تحویل سال جدید رو بازم ببینم. سالی که گذشت فیلم زیادی ندیدم، کتاب زیادی نخوندم. شاید بخاطر اینکه بیشتر به درسای رشته ام توجه کردم. نمیدونم اما از این بابت حسم خوب نیست کاش بیشتر از وقتم استفاده میکردم کمتر توو فضای مجازی میبودم. امسالم بود که به قول معروف ما هم نیمه ی خودمونو پیدا کردیم :) هم صحبت، هم درد و هم مسیر در خیلی از زمینه ها و ما میخوایم که بیشتر و بیشتر همو بشناسیم. سال آینده دوست دارم بیشتر فیلم ببینم، بیشتر کتاب بخونم، بیشتر مستند ببینم، بیشتر و جدی تر باشگاهو برم، بیشتر شهرمو ببینم خیابوناشو، کوچه هاشو، کافه هاشو، کتابفروشیاشو، طبیعتشو ... فعلا منتظرم ببینم کدوم بیمارستان قراره طرحمو بگذرونم بعدش باید برای این جریان ها یه برنامه ای دشته باشم.
سال نوتون مبارک رفیقای گلم :)