بی کفن
دوشنبه, ۸ آذر
امروز خندیدنهای زوری خسته ام کرد؛ به اندازه یه مردی که از صبح تا شب یکسره توو معدن کار کرده! دوست دارم دیالوگ آخرم باهاشون این باشه من از بی کفنی بود که باهاتون هم قدم شدم. وسط جمعی ام که احساس میکنم هیچ ربطی به من ندارن حتی اگه بعضی وقتام بوده که خوش گذشته.
۰۰/۰۹/۰۸