زنده ماندن
دو هفته ای از شروع کار گذشته: دیگه اتفاقای تلخ گذشته خیلی برام دردناک نیست شاید باید همه ی اون اشتباه ها انجام میشد حتی دیگه از خودم بدم نمیاد میدونی چی شد دیگه خیلی توجه نمیکنم به جو به آدما، با خودم بیشتر حرف میزنم داره دستم میاد چطوری حال خودمو خوب کنم. اون بیرون دیگه خیلیم ترسناک نیست احساس میکنم هر لحظه اش یادگیریه برای داشتن یه داستان جدید، یه تجربه ی نو ... این مدت تا تونستم از سیاست بی خبر بودم نباید باشم نباید کالای کم ارزششون بشم نباید عروسک کوکی دستشون بود. از وقتای مرده، دیگه ولشون نمیکنم ازشون استفاده میکنم خیلی زیاد نه با یه دفترچه لغت ساده شروع کردم. بعد از حدود یک ماه و نیم هفته ی آینده دوباره باشگاهو شروع میکنم بابتش هیجان زده ام مسخره است میدونم ولی چه کنیم :) ... دیگه میخوام از ویندوز بِکنم و لینوکسو نصب کنم تا بتونم ازش میخونم راهش پیدا میشه هر وقت که می خواد باشه. می دونم روزها و هفته هایی قراره بیاد که اطرافم فقط ناامیدی باشه و پرت بشم به ته ته همه ی این فکرها ولی دوباره خودمو بالا میکشم!
میخواما ولی نمیتونم خودموبالابکشم