پسربچگی
دوشنبه, ۴ آذر
الان [حالا دیگه بیشتر از یک هفته گذشته] خاله اومده خونمون پس از سالها یادم نمیاد شایدم همین زودیا بود که اومد خونمون، نمیدونم کی بود. پسرِ دختر خاله اومده با بادکنکای جشن تولد چند روز پیش بازی میکنه. من نگاش میکنم دلم میگیره سرمو پایین میندازم و لپ تاپو نگاه میکنم کم کم چشمام تار میبینن میرم تو فکر ...
"عمو، عمو"!
اومده بود روبه روم وایساده بود دوتا از بادکنکا رو دستش گرفته بود نگاه منو که دید بادکنکای دستش رو نزدیک من گرفت. من هنوز تو فکرم هنوزم دلگیرم و دست جلو اومده ی این پسربچه رو به روم همه ی بلاهایی که به سرم آوردنو یادم میاره ... شما دلتون برای زمانی که همه چی براتون ممکن بود تنگ نشده؟ منکه دلم لک زده برا پسربچگیم.
۹۸/۰۹/۰۴
پیر شدی دیگه...