در بهشت زهرا دو نفری لبه ی بلوار نشسته بودند و با هم حرف میزدند و میخندیدند زندگیشان به اندازه ی گلهایی که به آدمها میفروختند زیبا بود. وقتی ما برای رسیدن به خوشبختی فرمولهای پیچیده میبافتیم آنها ساده خوشبخت بودند و به خودم می گویم بیخیال بابا تهش هیچی نیست.

خوش به حالشون. واقعاً تهش هیچه.