سرشار از زندگی
این روزها اغلب احساس می کنم سرشار از زندگیم صبحِ زود بیدار میشوم و یک مسیر طولانی را راه میرم و به این فکر می کنم که می شود کسی آنقدر زندگی را دوست داشته باشد که بخواهد از دست آن خلاص شود و میبینم که خودم را مشغول میکنم به تماشای زیبایی های اطرافم و دنیا. میبینم که مجبور می شوم خیلی چیزا ها را نادیده بگیرم و بعضی وقتها هم به این فکر میکنم که آیا این شاد بودنهای زورکی ارزشش را دارد یا نه، من سرشار از زندگیم اما شاد نیستم، خوشحال نیستم.
دیروز هوا ابری بود و نم نم بارانی هم بارید کلاس "پایگاه داده" با اینکه یک روز تعطیل بود اما تشکیل شد و آخرین جلسه را هم گذراندیم و ده روز تا شروع پرژه وقت دارم. اواخر کلاس بود که وقتی از پنجره ی کلاس هوای بیرون را نگاه کردم یاد آن روز برفی افتادم که با برادرم رفتیم و برای مهر کوله پشتی خریدیم، دلم گرفت و شکست خوردم: نتوانستم نادیده بگیرم انگار فریادی از دورنم داشت منفجر میشد شانس آوردم که کلاس تمام شد و سریع بیرون آمدم و تا خانه پیاده رفتم آرام شدم، یادم رفت و دوباره پر شدم از زندگی. احساس کردم برای لحظه ای زندگی را درک کردم بعدش نشستم با حال خوب برای روزهای بعد از اتمام کارآموزیم برنامه ریختم هنوز راه های نرفته ی زیادی باقی مانده اند.