دیروز یه نفر به اتاقمون اضافه شد که گیتار میزنه، طرفدار چاوشیه، فوتبالیه. وقتی دیشب یکم برامون گیتار زد توی اتاق بازم اون وسوسه همیشگی یاد گرفتن گیتار، اون علاقه خاک شده توی زمین شروع به تپیدن کرد. چه دنیای بدی ... من تقریبا ده سال از امیر بزرگترم و دیشب تا نیمه شب نشستیم حرف زدن از چاوشی و فوتبال و موسیقی حرف زدیم و من گیج تر از قبل شدم درباره آینده. بیخیال آینده، چی میشه مگه هیچی از این دنیا نداشته باشیم؟! از شمردن خسته شدم. دلم نمیدونم چی میخاد، همه چی میخاد و هیچی نمیخاد و این بخاطر اینه که نمیدونه دقیقا چی میخاد از زندگی، بخاطر اینه برای خودش زندگی نمیکنه. بعد از استخدام شدنم به طرز ناخوشی بی برنامه شدم. نمیتونم حتی 4 صفحه پشت سر هم درس بخونم! وقی هم که جنگ شد کلا همه چیز بدتر شد. و حالا از دیشب خوره ی این موسیقی هم افتاده به جونم دوباره ... بنظرتون میشه هم برای قبولی ارشد پرستاری خوند هم گیتارو یاد گرفت؟ امیر میگه راهنماییم میکنه ممکنه بیخال ارشد بشم فعلا ... راستش فکر میکنم امیر یه نشونه ست.
آهنگ "نفس" چاوشی رو که گوش دادم ده شب؛ لباسمو پوشیدم و تا انقلاب راه رفتم و گوشش دادم: ؛عشق غمگینی بود.